نسخه Pdf

 آگهی ترحیم آدم‌های زنده

«مرگ و پنگوئن» رمانی در توصیف حال و هوای مردم بلوک شرق بعد از فروپاشی شوروی

آگهی ترحیم آدم‌های زنده

 اوضاع حسابی عجیب‌وغریب است. باغ‌وحش گفته توان سیرکردن حیوانات را ندارد و هر کسی که از پس این کار برمی‌آید بیاید و یکی‌شان را ببرد. نویسنده شکست‌خورده داستان ما هم انتخاب عجیبی دارد. او میشا را با خود به خانه می‌آورد؛ یک پنگوئن امپراتور که حالا ویکتور میان کلی ماجراهای خودش باید فکر سیرکردن شکم او هم باشد و در فریزر همیشه برایش ماهی داشته باشد. میشا قرار است جایگزین شریک زندگی ویکتور باشد و جای خالی زنی را  که هفته پیش رفته پر کند. ویکتور اهل شهر کی‌یف است و در روزگار بعد از فروپاشی شوروی زندگی می‌کند. زندگی زیادی یکنواخت و سرد است و مردم هیچ تفریحی ندارند، جوان‌ها در خیابان حوصله‌شان سر رفته و به سمت آدم‌های دیگر سنگ پرتاب می‌کنند تا بخندند و... . ویکتور سعی می‌کند برای روزنامه‌ها داستان بنویسد و مدام شکست می‌خورد. داستان‌ها برگشت می‌خورند و سردبیرها تأکید می‌کنند که داستان‌ها خون و خونریزی یا اتفاقات عجیب عشقی لازم دارند و تا نویسنده سراغ این موضوعات نرفته و احساسات مردم را درگیر نکند، نمی‌توانند روی خوانده‌شدن کارش حساب‌کرده و بابتش حق‌التحریری بپردازند اما بالاخره شانس می‌آورد. شانس که چه عرض کنم.(حالا اگر توانستم داستان را لو ندهم) کار خیلی سختی است. نویسنده بخت‌برگشته داستان ما یک‌دفعه با پیشنهادی عجیب از طرف ایگور لووویچ، رئیس روزنامه پایتخت روبه‌رو می‌شود: نوشتن آگهی ترحیم برای کسانی که هنوز زنده‌اند، اهالی سیاست. کارش قرار است این باشد: اول تهیه فهرست نام‌ها و بعد نوشتن یک سوگ‌نامه موجز و نامتعارف و تازه سوگ‌نامه قرار است با اسم مستعار چاپ شود: جمعی از دوستان. او که دنبال دردسر نمی‌گردد چندان در کار ایگور لووویچ کنجکاوی نمی‌کند و آرام و سربه‌راه سوگ‌نامه‌ها را دسته‌دسته تحویل می‌دهد و کم‌کم می‌بیند افرادی که برایشان آگهی ترحیم می‌نویسد، یکی پس از دیگری کشته می‌شوند! کم‌کم همزیستی با میشای پنگوئن و شغل تازه مرموز پای آدم‌های جدیدی را به زندگی او باز می‌کند؛ روابطی نو همراه با تجربه‌های عاطفی و احساسی فراموش‌شده و در عین حال معمایی و گاهی خطرناک که باعث می‌شود ناگهان به خودش بیاید و ببیند وسط چه ماجرای عجیبی گیر کرده است. حال بد شهر را در کوچک‌ترین شکل می‌توان در رفتار همان جوان‌هایی دید که سنگ پرتاب می‌کنند و می‌خندند. آنها -  که ویکتور ناخواسته درگیر بخشی از بازی‌شان شده - خیلی حساب‌شده و تروتمیز آدم می‌کشند تا سرمایه خود را بیشتر کنند، آنها دنبال رفع کسالت نه، بلکه دنبال کسب سود بیشتر هستند و در این مسیر هرکه سد‌راهشان باشد، حذف می‌شود. ویکتور کم‌کم متوجه می‌شود وارد یک باند مافیایی مخوف شده و دیگر راه گریزی هم ندارد. وقتی سعی می‌کند بیشتر بفهمد و سر از ماجراها در بیاورد هم به او می‌گویند هرچه کمتر بدانی بهتر است و البته خیلی هم راست نمی‌گویند! او خیلی زود متوجه می‌شود جاسوسی در تعقیبش است و همین‌طورکه حواسش به اوست یک روز متوجه می‌شود جاسوس درحال نوشتن یک آگهی تسلیت برای مرگ ویکتور است. جاسوس آگهی تسلیت را با صدای بلند برای ویکتور می‌خواند. در متن آن آمده ویکتور پس از مدت‌ها کار با گروه‌های جاسوسی بالاخره از زندگی‌ای که داشته، خسته‌شده و خودش را کشته است! حالا سرنوشت ویکتور چه می‌شود؟ این را دیگر خودتان بخوانید و در هیجانات خاص «مرگ و پنگوئن» بچرخید.