خدا دروغ‌های  مادران را می‌بخشد...

خدا دروغ‌های مادران را می‌بخشد...

هنوز‭ ‬مدرسه‭ ‬نمی‌رفتم‭. ‬یعنی‭ ‬حدود‭ ‬چهارسالگی،‭ ‬مادرم‭ ‬كرمانی‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬پدرم‭ ‬اهل‭ ‬بم،‭ ‬جفتشان‭ ‬هم‭ ‬معلم،‭ ‬چندهفته‭ ‬یك‭ ‬بار‭ ‬برای‭ ‬دیدار‭ ‬با‭ ‬خانواده‭ ‬مادری‭ ‬به‭ ‬كرمان‭ ‬می‌رفتیم‭. ‬با‭ ‬وانتی‭ ‬كه‭ ‬ماشین‭ ‬خانه‌مان‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬مسافرت‭ ‬و‭ ‬علف‭ ‬بردن‭ ‬برای‭ ‬چند‭ ‬گوسفند‭ ‬خانه‭ ‬مادر‌بزرگمان‭ ‬در‭ ‬بم‭ ‬و‭ ‬اثاث‌كشی‭ ‬برای‭ ‬اهل‭ ‬محل‭ ‬و‭ ‬فامیل‭ ‬به‭ ‬عهده‌اش‭ ‬بود‭. ‬عصرهای‭ ‬چهارشنبه‭ ‬وانت‭ ‬مدل‭ ‬63‭ ‬را‭ ‬آتش‭ ‬می‌كردیم‭ ‬و‭ ‬می‌رفتیم‭ ‬كرمان‭ ‬و‭ ‬جمعه‭ ‬غروب‭ ‬برمی‌گشتیم‭ ‬بم‭. ‬نقطه‭ ‬كانونی‭ ‬یادداشت‭ ‬من‭ ‬اینجاس‭ ‬كه‭ ‬تیتر‭ ‬هم‭ ‬بر‭ ‬پایه‭ ‬آن‭ ‬بنا‭ ‬شده‭ ‬است‭. ‬غروب‌های‭ ‬جمعه‭ ‬كه‭ ‬بر‌می‌گشتیم‭ ‬چراغ‌های‭ ‬بم‭ ‬از‭ ‬چند‭ ‬كیلومتری‭ ‬شهر‭ ‬پدیدار‭ ‬بود‭. ‬انگار‭ ‬توی‭ ‬دشت‭ ‬سوده‭ ‬الماس‭ ‬پاشیده‭ ‬باشند‭. ‬ماندگار‌ترین‭ ‬عطر‭ ‬و‭ ‬تصویر‭ ‬جاده‭ ‬بم‭ ‬كرمان‭ ‬هنوز‭ ‬در‭ ‬ذهن‭ ‬من‭ ‬در‭ ‬كودكی‭ ‬این‭ ‬تصویر‭ ‬است‭: ‬ده‭ ‬پانزده‭ ‬كیلومتری‭ ‬بم‭ ‬رسیده‭ ‬یعنی‭ ‬تمام‭ ‬شدن‭ ‬فلاسك‭ ‬چای،‭ ‬نارنگی‌ها،‭ ‬تخمه‌ها،‭ ‬خیار‌های‭ ‬قلمی‭ ‬و‭... ‬بعد‭ ‬مادرم‭ ‬با‭ ‬دست‌هایی‭ ‬آكنده‭ ‬از‭ ‬عطر‭ ‬همین‭ ‬خوراكی‌ها‭ ‬محكم‭ ‬بغلم‭ ‬می‌كرد‭ ‬و‭ ‬می‌گفت‭: ‬اگه‭ ‬گفتی‭ ‬چراغ‭ ‬خونه‭ ‬مون‭ ‬كدومه؟‭ ‬

بعد‭ ‬من‭ ‬اشاره‭ ‬می‌كردم‭ ‬اون؟

‭ ‬می‌گفت‭ ‬نه‭! ‬بعد‭ ‬یك‭ ‬چراغ‭ ‬دیگر‭ ‬پیدا‭ ‬می‌كردم‭ ‬می‌گفتم‭ ‬اون؟‭ ‬می‌گفت‭ ‬نه‭! ‬توی‭ ‬همین‭ ‬اون‭ ‬گفتن‌های‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬نه‭ ‬گفتن‌های‭ ‬مادر‭ ‬به‭ ‬بم‭ ‬نزدیك‭ ‬می‌شدیم‭. ‬بعد‭ ‬مادرم‭ ‬یك‭ ‬چراغ‭ ‬سبز‭ ‬درشت‭ ‬و‭ ‬پر‭ ‬نور‭ ‬را‭ ‬نشانم‭ ‬می‌داد‭ ‬و‭ ‬می‌گفت‭ ‬هر‌وقت‭ ‬گم‭ ‬شدی‭ ‬و‭ ‬خواستن‭ ‬اذیتت‭ ‬كنن‭ ‬بیا‭ ‬به‭ ‬سمت‭ ‬اون‭ ‬چراغ‭ ‬سبزه‭ ‬اون‭ ‬چراغ‭ ‬همیشه‭ ‬كمكت‭ ‬می‌كنه‭ ! ‬ذهن‭ ‬كودكی‌ام‭ ‬پی‭ ‬نمی‌برد‭ ‬كه‭ ‬ما‭ ‬خانه‌مان‭ ‬چراغ‭ ‬سبز‭ ‬پر‭ ‬نور‭ ‬ندارد‭. ‬ذهن‭ ‬كودكی‌ام‭ ‬ملتفت‭ ‬نبود‭ ‬كه‭ ‬ما‭ ‬اصلا‭ ‬وقتی‭ ‬كرمان‭ ‬می‌رویم‭ ‬چراغ‌های‭ ‬خانه‌مان‭ ‬را‭ ‬خاموش‭ ‬می‌كنیم‭. ‬بزرگ‌تر‭ ‬شدم‭ ‬فهمیدم‭ ‬مادرم‭ ‬آن‭ ‬عصرهای‭ ‬جمعه‭ ‬چراغ‭ ‬سبز‭ ‬و‭ ‬درشت‭ ‬مسجدی‭ ‬در‭ ‬بم‭ ‬را‭ ‬نشانم‭ ‬می‌داده‭ ‬و‭ ‬منظورش‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬خانه،‭ ‬خانه‭ ‬خدا‭ ‬بوده‭ ‬است‭... .‬