یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
كلا مردم باحالی هستیم
صبح جمعهای كه گذشت تا ساعت ده صبح خوابیدم. بین صبحانه بود كه همسرم گفت كمی خرید داریم برای خانه و اگر میتوانی و حسش هست به بازار روز برو و فهرست را تهیه كن. چای دوم را نوشیدم و لباس پوشیدم و زدم بیرون. مقداری میوه، مقداری صیفیجات و اندكی حبوبات و دو عدد مرغ فهرست خرید من بود. همه خریدها را كردم و ایستادم توی صف مرغ. نفر پنجم ششم صف بودم و زمان در صف بودن را چه كوتاه میكند؟ باریكلا! حرف از هر دری بود تا اینكه یك نفر با یك بسته مرغ پاك شده به دستش آمد و كنار من ایستاد.
دقت كنید! كنار من ایستاد و نه توی صف. بعد شروع كرد به غر زدن: پول نفتمون رو دارن مفت مفت میدن به بشار اسد و فلسطین اون وقت مردم خودمون باید مرغ كیلویی خداتومن بخرند. البته خودمون هم مقصریم. خودمون همدل نیستیم یه چیزی كم میشه فوری میریم یه تریلی بار میكنیم كه خدایی نكرده كم نیاریم (نامبرده پنج بسته مرغ هم برداشته بود). توی ژاپن یه روز فلان چیز كم شد مردم همه اومدن هرچی توی خونه داشتن رو گذاشتند توی قفسه فروشگاهها كه فشاری به هموطناشون نیاد، اون وقت ما چی؟ این وضعیه كه میبینی .
صف پشت سرم حالا حدود ده نفری شده بود و آقای منتقد سیاست خارجی و رفتارشناسی اجتماعی داشت بدون صف لحظه به لحظه به صندوق نزدیكتر میشد. تا آن لحظه كه حرف میزد هیچ حرفی در تایید یا ردش نگفتم. دونفر مانده بود برسد به صندوق زدم روی شانهاش و گفتم: رفیق یك محبتی كن بقیه ایرادات مملكت رو باید توی آخر صف انجام بدی كه مردم دیگر هم یاد بگیرند.
یكهو عصبی و مستاصل گفت: نه من جام توی صف همینجا بود و شما تازه از راه رسیدی خلاصه درد سرتان ندهم آتشی گر گرفته بود كه بیا و ببین. مرغ فروش هم حالا آمده بود وسط بازی و برای هیزم زدن زیر این آتش نیمه جان گفت دوربینها را چك میكنم و اگر توی صف زده باشی بهت مرغ نمیدم و داستانی شد كه جمعهمان را از رخوت و خمودگی درآورد.
قصه اینكه انسان شریف و بااخلاق و منصف كم نداریم و خدا زیادشان كند، اما ... ولش كن این را ادامه نمیدهم. فقط ایكاش همه تلاش كنیم فقط به اندازه 50 درصد شبیه حرفهایمان باشیم. مگر نه؟
دقت كنید! كنار من ایستاد و نه توی صف. بعد شروع كرد به غر زدن: پول نفتمون رو دارن مفت مفت میدن به بشار اسد و فلسطین اون وقت مردم خودمون باید مرغ كیلویی خداتومن بخرند. البته خودمون هم مقصریم. خودمون همدل نیستیم یه چیزی كم میشه فوری میریم یه تریلی بار میكنیم كه خدایی نكرده كم نیاریم (نامبرده پنج بسته مرغ هم برداشته بود). توی ژاپن یه روز فلان چیز كم شد مردم همه اومدن هرچی توی خونه داشتن رو گذاشتند توی قفسه فروشگاهها كه فشاری به هموطناشون نیاد، اون وقت ما چی؟ این وضعیه كه میبینی .
صف پشت سرم حالا حدود ده نفری شده بود و آقای منتقد سیاست خارجی و رفتارشناسی اجتماعی داشت بدون صف لحظه به لحظه به صندوق نزدیكتر میشد. تا آن لحظه كه حرف میزد هیچ حرفی در تایید یا ردش نگفتم. دونفر مانده بود برسد به صندوق زدم روی شانهاش و گفتم: رفیق یك محبتی كن بقیه ایرادات مملكت رو باید توی آخر صف انجام بدی كه مردم دیگر هم یاد بگیرند.
یكهو عصبی و مستاصل گفت: نه من جام توی صف همینجا بود و شما تازه از راه رسیدی خلاصه درد سرتان ندهم آتشی گر گرفته بود كه بیا و ببین. مرغ فروش هم حالا آمده بود وسط بازی و برای هیزم زدن زیر این آتش نیمه جان گفت دوربینها را چك میكنم و اگر توی صف زده باشی بهت مرغ نمیدم و داستانی شد كه جمعهمان را از رخوت و خمودگی درآورد.
قصه اینكه انسان شریف و بااخلاق و منصف كم نداریم و خدا زیادشان كند، اما ... ولش كن این را ادامه نمیدهم. فقط ایكاش همه تلاش كنیم فقط به اندازه 50 درصد شبیه حرفهایمان باشیم. مگر نه؟