داستان پندآموز بز و سگ و  خاك بر سرت

داستان پندآموز بز و سگ و خاك بر سرت

 مردی روستایی به شهر رفت و یك بز به مبلغ پنج دینار خرید و روی كول خود گذاشت و راه افتاد تا به روستا برگردد. در راه چند نفر از اراذل و اوباش او را دیدند و تصمیم گرفتند بدون درگیری و صرفا ازطریق حیله‌گری بز را از چنگ او دربیاورند.
 نفر اول به مرد روستایی نزدیك شد و گفت: «عموجان، این سگ فروشی است؟»
مرد روستایی گفت: «سگ؟ این بز است.»
 نفر اول گفت: «این را به كس دیگر نگویی كه به تو خنده می‌كند.» و دور شد.
 مرد روستایی پوزخندی زد و به راه خود ادامه داد. كمی بعد نفر دوم به مرد روستایی نزدیك شد و گفت: «سلام عموجان، چرا سگ را روی كولت می‌بری؟ اگر به او قلاده ببندی خودش می‌آید.»
مرد روستایی گفت: «این سگ نیست. این بز است.» نفر دوم خنده كرد و گفت: «شوخی جالبی بود.» و دور شد.
مرد روستایی كه به شك افتاده بود دستی به شاخ و سم و دم بز كشید و از بز بودنِ بز مطمئن شد به راه خود ادامه داد. كمی بعد نفر سوم به مرد روستایی نزدیك شد و گفت: «عموجان این سگ نژادش چیست؟»
 مرد روستایی گفت: «الان این سگ است؟»
نفر سوم گفت: «بلی.»
مرد روستایی گفت: «نژادش را نمی‌دانم، اما به من گفتند بز است.»
 نفر سوم گفت: «كلاه سرت گذاشته‌اند.» و دور شد. مرد روستایی متحیر به راه خود ادامه داد. كمی بعد نفر چهارم به مرد روستایی نزدیك شد و گفت: «عموجان چه سگ قشنگی داری. اسمش چیست؟»
 مرد روستایی گفت: «خریداری؟» نفر چهارم گفت: «نه سگ كه توی بیابان ریخته. پول برایش بدهم؟»
مرد روستایی گفت: «این سگ شهری است. ژن خوب و نژاد مرغوبی دارد.»
نفر چهارم گفت: «واقعا؟ چند؟»
مرد روستایی گفت: «ده دینار.»
 نفر چهارم گفت: «مال من.» و ده دینار را داد و بز را گرفت و نزد دوستانش برد و گفت: «سگ را از او خریدم.» دوستانش مقداری خاك بر سر او ریختند و گفتند: «خاك بر فرق سرت، این بز است، ما این فیلم‌ها را بازی كردیم كه این بز را از چنگ او دربیاوریم، تو انقدر پول بز دادی؟» نفر چهارم كه تازه به خود آمده بود گفت: «ای بابا، یادم رفت.» سپس افزود: «بز آوردیم.»
و به این ترتیب اصطلاح «خاك بر فرق سرت» به افواه افتاد و در گنجینه امثال فارسی جای گرفت.