تغییر مسیر با یک اجازه ساده
هدی برهانی
از دو سه هفته مانده به تعطیلات، بچهها دوره افتاده بودند توی كتابخانه و دنبال كتاب برای عید میگشتند. سالبالاییها هم كه كمی بیشتر از كتابها سر در میآوردند هرجا من را میدیدند پا پیام میشدند كه «خانم میشه بگید ما عید چه كتابی بخونیم؟». معلمها هم همین رویه را پیش گرفته بودند! «چند تا كتاب بگو كه توی پیك به بچهها معرفی كنیم»! این درخواستها كار من را خیلی سخت میكرد. اگر كتابی معرفی میكردم و بعد خوششان نمیآمد چه؟ یا اصلا با معرفیهای من برای بچهها ذائقه خاصی درست میشد؟! شاید این نگرانیها برای یك معلم كتابخوانی پیش پا افتاده به نظر برسد، اما نمیخواستم با آدرس دادن هایم «گوگل مپ» بچهها شوم. بچهها باید این شانس را داشته باشند تا خودشان در دنیای كتابها راهشان را پیدا كنند.
یاد دوازده، سیزده سالگی خودم افتاده بودم، كه درست وقتی همه هم كلاسی هایم افتاده بودند توی خط كتابهای «نبرد با شیاطین» دارن شان، من از میان قفسههای خاك گرفته انتهای مخزن كتابخانه، «درنده باسكرویل» آرتور كانن دویل را پیدا كردم. تنها كتابی كه با خواندنش خوب ترسیدم! و البته سر از دنیای كتابهای جنایی و پلیسی در آوردم؛ دنیای شرلوك هلمز و دست راستش واتسون. دنیای آگاتا كریستی، خانم مارپل و هركول پوآرو. شاید اگر آن روز من هم مثل بچههای دیگر همان كتابهای تازه از راه رسیده را میخواندم، هیچ وقت با این همه داستان گیرا آشنا نمیشدم.
نوروز برای من همیشه فصل كتاب خواندن بود. از سالهایی كه تازه یاد گرفته بودم حوصله كنم و داستانهای بلند بخوانم، تا همین ایام بزرگسالی كه گاهی به سرم میزند بسما... «تاریخ تمدن» ویل دورانت را بعد از تحویل سال جدید بگویم. اما بیهیچ تردیدی شگفتانگیزترین نوروز من، نوروز اولین سال دبیرستانم بود. تازه این اجازه را پیدا كرده بودم سركی میان كتابهای بزرگترها بكشم و باید اعتراف كنم این اجازه نانوشته، سرنوشت كتابخوانی من را عوض كرد. آن سال با بچههای كتابخوان كلاسمان قرار گذاشتیم كتابهای خوبمان را با هم عوض كنیم. یك دفتر درست كردیم و هركس هر كتابی قرض میداد یا قرض میگرفت ثبت كردیم. من دو تا كتاب قرض دادم و دو تا قرض گرفتم. داستان یك انسان واقعی و سارا كورو را داده بودم و ربهكا و دزیره را گرفته بودم. معامله نابرابری بود. هم از جهت فرم و هم از لحاظ محتوا! از قضا هر دو تا كتابی كه امانت گرفتم، عالی از آب درآمدند. پر از گره، پر از كلمات مسحور كننده. آن سال تازه فهمیدم افسردگی پس از تمام شدن كتاب یعنی چه! اینها را گفتم كه بگویم هیچ وقت سیاهه كتابهای معلمان مدرسه را به رسمیت نشناختم! سیاههای كه سه تا كتاب را خشك و بیتشریفات معرفی میكرد. با آن فهرستهای خالی از خلاقیتِ خلاقیت كور كن، نهایتش میتوانستم سپید دندان بخوانم. با همین استدلال مقابل اصرار بچهها و معلمهایشان ایستادم و هیچ كتابی را معرفی نكردم. در عوض به بچهها اجازه دادم حداكثر چهار كتاب از كتابخانه امانت بگیرند. این اجازه خیلی ساده، هم بچهها را سر ذوق آورد هم فرصتی فراهم كرد تا با داستانهای بیشتری
سر و كله بزنند؛ داستانهایی كه شاید مسیر كتابخوانیشان را عوض میكرد.
یاد دوازده، سیزده سالگی خودم افتاده بودم، كه درست وقتی همه هم كلاسی هایم افتاده بودند توی خط كتابهای «نبرد با شیاطین» دارن شان، من از میان قفسههای خاك گرفته انتهای مخزن كتابخانه، «درنده باسكرویل» آرتور كانن دویل را پیدا كردم. تنها كتابی كه با خواندنش خوب ترسیدم! و البته سر از دنیای كتابهای جنایی و پلیسی در آوردم؛ دنیای شرلوك هلمز و دست راستش واتسون. دنیای آگاتا كریستی، خانم مارپل و هركول پوآرو. شاید اگر آن روز من هم مثل بچههای دیگر همان كتابهای تازه از راه رسیده را میخواندم، هیچ وقت با این همه داستان گیرا آشنا نمیشدم.
نوروز برای من همیشه فصل كتاب خواندن بود. از سالهایی كه تازه یاد گرفته بودم حوصله كنم و داستانهای بلند بخوانم، تا همین ایام بزرگسالی كه گاهی به سرم میزند بسما... «تاریخ تمدن» ویل دورانت را بعد از تحویل سال جدید بگویم. اما بیهیچ تردیدی شگفتانگیزترین نوروز من، نوروز اولین سال دبیرستانم بود. تازه این اجازه را پیدا كرده بودم سركی میان كتابهای بزرگترها بكشم و باید اعتراف كنم این اجازه نانوشته، سرنوشت كتابخوانی من را عوض كرد. آن سال با بچههای كتابخوان كلاسمان قرار گذاشتیم كتابهای خوبمان را با هم عوض كنیم. یك دفتر درست كردیم و هركس هر كتابی قرض میداد یا قرض میگرفت ثبت كردیم. من دو تا كتاب قرض دادم و دو تا قرض گرفتم. داستان یك انسان واقعی و سارا كورو را داده بودم و ربهكا و دزیره را گرفته بودم. معامله نابرابری بود. هم از جهت فرم و هم از لحاظ محتوا! از قضا هر دو تا كتابی كه امانت گرفتم، عالی از آب درآمدند. پر از گره، پر از كلمات مسحور كننده. آن سال تازه فهمیدم افسردگی پس از تمام شدن كتاب یعنی چه! اینها را گفتم كه بگویم هیچ وقت سیاهه كتابهای معلمان مدرسه را به رسمیت نشناختم! سیاههای كه سه تا كتاب را خشك و بیتشریفات معرفی میكرد. با آن فهرستهای خالی از خلاقیتِ خلاقیت كور كن، نهایتش میتوانستم سپید دندان بخوانم. با همین استدلال مقابل اصرار بچهها و معلمهایشان ایستادم و هیچ كتابی را معرفی نكردم. در عوض به بچهها اجازه دادم حداكثر چهار كتاب از كتابخانه امانت بگیرند. این اجازه خیلی ساده، هم بچهها را سر ذوق آورد هم فرصتی فراهم كرد تا با داستانهای بیشتری
سر و كله بزنند؛ داستانهایی كه شاید مسیر كتابخوانیشان را عوض میكرد.