چند فنجان شعر

چند فنجان شعر

یوسفعلی میرشكاك
واپسین موقف معراج حقیقت زهراست
سر توحید در آیینه غیرت زهراست
روح آدم، شرف خاتم، دردانه غیب
ذات عصمت، نفس صبح قیامت زهراست
مصدر واجب و ممكن ز ازل تا به ابد
باده وحدت و خم خانه ی كثرت زهراست
خشم و خشنودی حق، غایت پاداش و جزا
رایت رحمت و تمهید شفاعت زهراست
به عبادت نرسد عادت دینداری ما
گر ندانیم كه معیار عبادت زهراست
منشأ بود و نبود، آینه‌پرداز وجود
وحدت غیب و شهودِ احدیت زهراست
در نمازی كه وضویش بود از خون جگر
قبله باطن اربابِ طریقت زهراست
نه همین ام ابیهاست به تقدیم وجود
شخص روح‌القدس و شأن ولایت زهراست
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
سرّ سرمستی هفتاد و دو ملت زهراست
غایت سیر وجود است رسیدن به علی
غایت سیر علی هم چو بدایت زهراست

عاطفه جعفری/ شاعر مطرح افغانستان
كوچه هامان پراز سیاهی بود، شهررا از عزادرآوردند
چشم‌های ستاره‌ها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
شاخه‌هایی كه سرفرازانند، میوه‌هایی كه جلوه باغند
مادران مثل ام لیلایند،كه پسر مثل اكبر آوردند
روی تابوت‌هایشان بستند، پرچمی كه به رنگ خورشید است
فاطمیون فداییان حرم، سرورانی كه سر برآوردند
قصه‌ها را یكی یكی خواندند، آخرماجرا سفر كردند
عاشقی هم برایشان كم بود، عشق بردند و باور آوردند
عصر یك جمعه بهاری بود، همه در انتظارشان بودیم
بادهای بهاری از هرباغ، لاله‌هایی معطر آوردند

اكرم هاشمی سجزی
نشست روی زمین، پهن كرد دریا را
كشید پارچه را، متر كرد پهنا را
درست از وسط آب، قایقی رد شد
شبیه قیچی مادر، شكافت دریا را
صدای تَق‌تَ‌تَ‌تَق... تیر بود می‌بارید
صدای تِق‌تِ‌تِ‌تِق... دوخت چتر خرما را
كنار قایق بابا كه خورد خمپاره
بلند كرد و تكان داد خُرده‌نخ‌ها را
فرو كه رفت در انگشت مادرم سوزن
كسی دقیق نشانه گرفت بابا را
وَ آب از كف قایق سریع بالا رفت
و تند مادر هی كوك زد همان‌جا را
بریده شد نخ و از توی قاب بابا دید
میان دامن خود چرخ می‌زند سارا

حیدر منصوری
به خلیج همیشه فارس
صبور مثل درختان، پر از بهار بمان
خلیج‌فارس! سرفراز و استوار بمان
بخند، موج به موج از كرانه‌ها برخیز
برقص و هلهله كن، مست و بی‌قرار بمان
اسیر سایه این ابرهای تیره مشو
به روشنایی فردا، امیدوار بمان
دهان هلهله ناخدای بندر باش
طنین شروه جاشوی این دیار بمان
بمان برای جهان سربلند و پابرجا
بمان، ترانه مغرور روزگار بمان
میان نقشه جغرافیای سینه ما
خلیج‌فارس بمان و پرافتخار بمان

حسین دهلوی
هرچند این كه سخت شكستی دلِ من است
غمگین مشو! كه شیشه برای شكستن است
من دوستی به‌ جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هر كس كه غیر از این به تو گفته‌ست، دشمن است
چشمان من مسیرِ تو را گم نمی‌كنند
فانوس اشك‌های من از بس كه روشن است!
هر كس كه دامنِ مژه‌اش تر نمی‌شود
باید یقین كنیم كه آلوده‌دامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد، سزای من «از یاد بردن» است