شما فكر كن  تبلیغ!

شما فكر كن تبلیغ!

ساختمان روزنامه ما جایی حوالی ایستگاه مترو است، حالا شاید بگویید نه مترو جایی حوالی دفتر روزنامه است، فی الواقع فرقی نمی‌كند( مدتها بود دلم می‌خواست این كلمه فی الواقع را استفاده كنم مجال نمی‌داد الان كه نوشتم فی‌الواقع خیلی حال داد، اصلا ستون خودم است یك بار دیگر هم می‌نویسم فی‌الواقع) توی این ایستگاه مترو پسری جوان حدودا سی ساله یك غرفه گرفته است و به مردم، قهوه و مشتقاتش را می‌فروشد، قهوه اسپرسو موكالته و خیلی چیزهای دیگری كه توی منویش هست و من حفظشان نیستم.
 حالا شاید بگویید تا اینجای یادداشتت كه مزخرف بود یك مرد سی ساله توی مترو قهوه می‌فروشد خب كه چی؟ خب امان بده برادر من عرض می‌كنم، این آقا یك فرقی كه با خیلی از آدم‌هایی كه روزانه از جلوی هزارانشان رد می‌شویم این است كه خیلی خوش اخلاق است، می‌روی سفارش بدهی اول دستكش‌اش را در می‌آورد باهات دست می‌دهد بعد می‌پرسد روزت تا الان چطور بوده بعد می‌گوید من چه خدمتی می‌توانم به شما بكنم بعد می‌گوید كدام طرح لیوان كاغذی را دوست‌داری برایت قهوه ات را بریزم و كلی حرف حال خوب كن دیگر، من اسم پسر را نمی‌دانم، اسم كافه را هم نمی‌دانم ولی یك وقت‌هایی كه خسته‌ام یا كمبود خواب دارم یا می‌خواهم یك جشن كوچولوی یك نفره برای خودم بگیرم می‌روم و هی دلم می‌خواهد از من حرف بكشد. خدا به رزقش بركت بدهد. فی الواقع كه این جور آدم‌ها دور و برمان كم داریم. اگر یك كسی این‌طوری باهاتان حرف زد نه دیوانه است نه یك تخته‌اش كم است. فی‌الواقع یك آدم مهربان است كه دارد بی‌هزینه وقت می‌گذارد حالتان خوب باشد و مثل برج بزاق مار نروید سركار و یا منزل و یا هرجایی دیگر، فی‌الواقع خدا نگهدار.