پشت  دروازه بقیع

پشت دروازه بقیع

    می‌زنم بیرون برای زیارت بقیع. مصطفی می‌گوید با ماشین برویم، می‌گویم برویم گم شویم. می‌گوید دیوانه‌ای!‌ می‌گویم: ها! می‌گوید: عشق است، مدینه با كوچه‌هایی خاكی و تنگ. سرگردانم مثل گربه‌های لاغر و مردنی‌اش، ای كه مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده.  چند نفر نخل در زمینی لخت و برشته سیاه سیاه می‌زنند، راه كج می‌كنم سمتشان، قتل‌عام شده‌اند انگار. به خاك غلتیده‌اند مثل رعناجوان‌هایی بلند و شكوهمند، ایستاده‌ها بر دارند، مثل حسنك وزیر مثل جنازه رفعت نظام خان بمی. من اهل كویرم. نخل‌ها را بلدم. برای كشتن‌اش یك سرنگ نفت بریز توی حلقوم شاخه‌هایش، یك هفته نشده می‌غلتد. نخل زیر آب خفه می‌شود. نخل باردار را اگر مشت توی خوشه‌های خرمایش بزنی خرمایش بی‌هسته می‌شود. خاكستر می‌شود، نخل‌ها سوخته‌اند‌. یاد بیت‌الاحزان می‌افتم. یاد وقتی كه به علی گفتند بگو یا روز گریه كند یا شب، سرمان رفت‌... آخ كه این پیش روضه‌ها از جانم چه می‌خواهند.
چه حرصی می‌خورم از این ذهن خیالپرداز، به كجاها كه این خیال نمی‌برد ما را، خودم اینجا دلم در پیش دلبر. میان راه یك ایستگاه آتش‌نشانی می‌بینم با ماشین‌هایی قبراق با رنگی متفاوت و مامورانی احتمالا قبراق‌تر. بوی سوختگی در هتل دو‌باره می‌آید. توی این شهر سال‌ها پیش خانه‌ای آتش گرفت، آتش نگرفت، آتشش زدند. توی خانه نخل جوانی بود كه فقط هجده بهار را زیسته بود و بار شیشه داشت. ابر ورم كرده روضه‌های مجسم توی سرم را پخش و پلا می‌كنم، عقلم می‌گوید وسط اتوبان جای روضه خواندن نیست. دلم می‌گوید لاكردار در مدینه روضه نخوانی كجا روضه بخوانی. زائرهای توی راه نخ كشند، انگار یك چیزی باید اتفاقی می‌افتاده و نیفتاده، ضدحال خورده‌اند، پكرند... در جدال بین عقل و عشقم كه پشت نرده‌های بقیع به خودم می‌آیم، افغانستانی‌ها به تواتر می‌رسند، بوی آسایشگاه تیپ فاطمیون در دمشق، آن شبی كه مهمانشان بودم شره می‌كند توی ذهنم؛ علی اكبرهای رشید و عباس‌های بلندبالایی كه تندیس غیرتمند. با پیرمرد دست می‌دهم. زمختی دست‌هایش حكایت از كار سختش دارد. یعنی چند خانه برای این و آن ساخته‌. چقدر آدم زیر سقف‌هایی كه او زده از سرما و گرما به دورند، یعنی مثلا بخواهیم اینجا حرم بسازیم می‌آید كمك‌؟ می‌آید كار در ستیغ آفتاب مدینه از فرستادن پسر به میدان جنگ سخت‌تر كه نیست. رسیده‌ام پشت دروازه بقیع، زنان و دختران هم‌خاك و هم‌ریشه‌ام، ایرانی‌ها دارند به رسول خدا سلام می‌دهند. شاید دارند گله می‌كنند كه راهشان نمی‌دهند. خودشان می‌گویند جنت البقیع، این چه جنتی است كه نگهبان‌هایش صدا بلند می‌كنند به نه گفتن با عتاب، بد توی پرم خورده، به قول محمد سهرابی، چون مرغ نیم كشته پرو بال می‌زنم ...