روایتی از شکی که به یقین تبدیل شد
آهای یقین گمشده، بازت نمینهم!
احسان حسینینسب
شك مقدمه یقین است. این را آقای نجابتی، معلم ادبیاتفارسیمان در مدرسه میگفت. میگفت آدمیزاد باید به شك برسد و از آن عبور كند تا یقین را بفهمد. میگفت اگر شكی وجود نداشته باشد، یقینی هم در كار نیست. بعد اینطور مثال میآورد كه اگر شری در عالم وجود نداشته باشد، كسی نمیتواند خیری را هم دریابد. اینطوری حالیمان میكرد كه اگر یك همسایه بد نداشته باشیم، نمیتوانیم قدر و منزلت همسایه خوبمان را بفهمیم.
من شك كرده بودم. بدون اینكه فكر كنم از رهگذار این شك میتوانم به یقین برسم. روی درخت تردید، مثل كرم پیله بسته بودم و توی پیله خودم به خودم میلرزیدم. از پس این كار برمیآمدم؟ این كار بزرگ را میتوانستم انجام دهم؟ نمیدانستم من آدم این كار هستم یا نه. تا قبل از این، چنان وضعیتی را هرگز تجربه نكرده بودم. پیله من تاریك بود. تنم در آن عرق میكرد. من در پیلهام همیشه دراز كشیده بودم. هر سه روز یكبار باید پیلهام را میبردند بیمارستان. همیشه یك سوزن در رگ دستم بود و دنبالهاش كه از دستم بیرون بود، به یك درپوش سفید وصل بود و دارو را از همین درپوش میزدند در رگم. هر سهروز یكبار باید از پیلهام، دستم را بیرون میآوردم تا كسی این سوزن را از دستم بیرون بیاورد و یك سوزنِ تازه در آن فرو كند. چون سوزنها، اگر بیشتر از سه روز در دستم میماندند، دستم عفونت میكرد. باد میكرد. گِزگِز میكرد. من شك كرده بودم. در پیلهام مانده بودم و میترسیدم كه از پیلهام بیایم بیرون. شك كرده بودم كه روزی دوباره بتوانم آفتاب را از بیرون پیلهام ببینم.
من دو سال در جا خوابیدم تا از شك به یقین برسم. دو سال طول كشید تا پیلهام را شكافتم و یقینم را پیدا كردم. از روزی كه سرطان گرفتم، تا امروز كه زندهام و این سطور را مینویسم، البته سختیهایی را متحمل شدم. اما حالا دیگر آن كرم كوچك ضعیفی نیستم كه در پیلهاش دراز كشیده بود و شك داشت زندگی ارزش آن مبارزه و تحمل سختیهایش را دارد یا نه. حالا منِ از پیلهدرآمده دو تا بال روی شانهام دارم؛ بالِ زندگی! زندهام.
در بیمارستان، شب تا صبح صدای ناله مردی را شنیدم. صدای تاریكی و تلخیاش را. از پرستار بیمارستان پرسیدم چرا برای نالیدن او تدبیری نمیكنند؟ گفت برای تسكین دردهایش باید به او مورفین بزنند؛ كه میزنند. اما برای آنكه بدنش به درد عادت نكند، این كار را راس ساعات مقرر میزنند. درد، دلیل كافی برای زدن مورفین به او نیست. مرد مینالید. هر چهار ساعت یكبار، 20دقیقه ناله میكرد. سرعت مورفین با سرعت درد یكی نبود. درد از مورفین جلو میزد. مرد مینالید و سكوت بیمارستان را بههم میریخت. اما من میدیدم كه دارد پیلهاش را میشكافد و پروانه میشود. میدیدم كه یقین دارد این بازی را باید با همه سختیهایش ادامه دهد. مرد روی تختش در بیمارستان خوابیده بود و مینالید و دو تا بالِ كوچك روی شانهاش جوانه زده بود. مرد، روی تخت پروانه بود. انگار یقینش را پیدا كرده بود...
من شك كرده بودم. بدون اینكه فكر كنم از رهگذار این شك میتوانم به یقین برسم. روی درخت تردید، مثل كرم پیله بسته بودم و توی پیله خودم به خودم میلرزیدم. از پس این كار برمیآمدم؟ این كار بزرگ را میتوانستم انجام دهم؟ نمیدانستم من آدم این كار هستم یا نه. تا قبل از این، چنان وضعیتی را هرگز تجربه نكرده بودم. پیله من تاریك بود. تنم در آن عرق میكرد. من در پیلهام همیشه دراز كشیده بودم. هر سه روز یكبار باید پیلهام را میبردند بیمارستان. همیشه یك سوزن در رگ دستم بود و دنبالهاش كه از دستم بیرون بود، به یك درپوش سفید وصل بود و دارو را از همین درپوش میزدند در رگم. هر سهروز یكبار باید از پیلهام، دستم را بیرون میآوردم تا كسی این سوزن را از دستم بیرون بیاورد و یك سوزنِ تازه در آن فرو كند. چون سوزنها، اگر بیشتر از سه روز در دستم میماندند، دستم عفونت میكرد. باد میكرد. گِزگِز میكرد. من شك كرده بودم. در پیلهام مانده بودم و میترسیدم كه از پیلهام بیایم بیرون. شك كرده بودم كه روزی دوباره بتوانم آفتاب را از بیرون پیلهام ببینم.
من دو سال در جا خوابیدم تا از شك به یقین برسم. دو سال طول كشید تا پیلهام را شكافتم و یقینم را پیدا كردم. از روزی كه سرطان گرفتم، تا امروز كه زندهام و این سطور را مینویسم، البته سختیهایی را متحمل شدم. اما حالا دیگر آن كرم كوچك ضعیفی نیستم كه در پیلهاش دراز كشیده بود و شك داشت زندگی ارزش آن مبارزه و تحمل سختیهایش را دارد یا نه. حالا منِ از پیلهدرآمده دو تا بال روی شانهام دارم؛ بالِ زندگی! زندهام.
در بیمارستان، شب تا صبح صدای ناله مردی را شنیدم. صدای تاریكی و تلخیاش را. از پرستار بیمارستان پرسیدم چرا برای نالیدن او تدبیری نمیكنند؟ گفت برای تسكین دردهایش باید به او مورفین بزنند؛ كه میزنند. اما برای آنكه بدنش به درد عادت نكند، این كار را راس ساعات مقرر میزنند. درد، دلیل كافی برای زدن مورفین به او نیست. مرد مینالید. هر چهار ساعت یكبار، 20دقیقه ناله میكرد. سرعت مورفین با سرعت درد یكی نبود. درد از مورفین جلو میزد. مرد مینالید و سكوت بیمارستان را بههم میریخت. اما من میدیدم كه دارد پیلهاش را میشكافد و پروانه میشود. میدیدم كه یقین دارد این بازی را باید با همه سختیهایش ادامه دهد. مرد روی تختش در بیمارستان خوابیده بود و مینالید و دو تا بالِ كوچك روی شانهاش جوانه زده بود. مرد، روی تخت پروانه بود. انگار یقینش را پیدا كرده بود...