ما این سو شما  آن سو

ما این سو شما آن سو

 روایت روز حسین - ۲
دوشنبه دوم محرم زهیر بن قین، تمام‌سلاح، سوار بر اسب، نزدیك كوفیان شد و به بانگ بلند گفت:
ای اهل كوفه، بترسید از عذاب خدای، بترسید. حق است بر مسلم كه برادرِ مسلمش را پند گوید و اندرز دهد و ما تا این ساعت برادر بوده‌ایم و بر یك دین و یك آیین. پس تا آن‌گاه كه تیغ میان ما و شما به داوری نایستاده است، سزایید كه پندتان گوییم و اندرزتان دهیم.  آن‌گاه كه تیغ میان ما افتاد، حرمتی نخواهد بود، ما این‌سو و شما آن‌سو.
پس گفت:
خدای ما را و شما را به خاندان پیغامبرش محمد آزموده است، تا چه می‌كنیم و چه می‌كنید. ما شما را به یاری ایشان می‌خوانیم و وا نهادنِ آن طاغوتِ گردنكش، عبیدا... بن‌زیاد كه از امارت او و سلطنت یزید، جز بد به شما نمی‌رسد. این‌دو، چشمان‌تان از حدقه بیرون می‌كشند و دست و پایتان می‌برند و مثله‌تان می‌كنند و از شاخه‌های نخل‌تان می‌آویزند. افاضل‌تان و قاریان‌تان می‌كشند، آنچنان كه حجر بن عدی و یارانش را كشتند و هانی بن عروه را و همانندانش را...
    
كوفیان، زهیر را دشنام گفتند و عبیدا... را ستودند و به جانش دعا كردند و گفتند:
به‌خدا از پای نمی‌نشینیم تا مهترت را و هركه با اوست نكشیم، یا نبندیم و برِ امیر عبیدا... نبریم.
زهیر گفت:
ای بندگان خدا، فرزند فاطمه كه رضوان خدا بر او، سزاوارتر است به دوستداری یا زاده زنِ بدكاره؟
اگر یاری‌اش نمی‌كنید، باری، پناه برید به خدا از كشتنش. میان او و پسرعمش یزید را خالی كنید كه به جانم سوگند بی‌كشتنِ حسین نیز طاعتِ شمایان و فرمانبری‌تان خواهد پذیرفت.
شمر تیری برگرفت و به‌سوی زهیر بینداخت و گفت:
خاموش شو كه خدا آوازت خاموش كند. به ستوه آمدیم از درازگویی‌ات.
زهیر گفت:
با تو سخن نمی‌گویم... به‌خدا نمی‌پندارم دو آیه از كتاب خدای دریافته باشی. تو را مژده می‌دهم به خواری و رسوایی قیامت و عذاب سهمگین خدای.
شمر گفت:
خدای تو را و رفیقت را لختی دیگر خواهد كشت.
زهیر گفت:
مرا به كشتن می‌ترسانی؟ به خدای كه مرگ با حسین را دوست‌تر می‌دارم از زندگانی جاوید با شمایان.
پس روی در كوفیان كرد و به بانگ بلند گفت:
ای بندگان خدا، مباد در كار دین‌تان در فریب این سبك‌مغزِ خشن‌خو و همانندانش افتید. به خدا سوگند آن‌كسان كه خون خاندان و فرزندان محمد را و آنان را كه یاری‌شان كرده‌اند و پاسدار حریم‌شان بوده‌اند بریزند، در روز حساب، شفاعت محمد را در نمی‌یابند.
    
آنگاه، مردی از سپاه حسین، زهیر را ندا داد:
ای زهیر، اباعبدا... می‌گوید بازگرد، آنچه گفتنی بود گفتی، اگر اینان را سودی داشته باشد.