راه 2 برادر
اولین بار بود كه در روز عاشورا حسین (سلام خدا بر او) رودرروی سپاه دشمن به صحبت میایستاد. اولین صحبت بود و شاید آخرین فرصت كه حتی یك نفر راه را بشناسد. سپاهی كه از كوفه رسیده بود، زیر تیغ آفتاب بیابان دم كرده بود و طاقتش دیگر داشت طاق میشد. سربازها كه سنگینی زره و ادوات جنگی تنشان را و ساعتها ایستادن پایشان را خسته كرده بود، این پا و آن پا میكردند و كلافه شده بودند. اما پس ذهن همهشان دستكم چیزی بود كه به شوقش این سختی را تاب بیاورند. یكی شوق سكههای دارالاماره سر پا نگاهش میداشت. یكی برق غنایم جنگ چشمش را مینواخت و كم نبودند كسانی كه شوق دیدار حق و لقای بهشت موعود طعم گس خاك و غبار و عرق پیشانی را برایشان شیرین میكرد.
حسین به سخن ایستاد بلكه حرفهایش خواب عمیق لشكر را بشكند. بلكه كسی به خودش بیاید كه راهی كه پیش گرفته با همه زیباییهای ظاهری مسیرش، مقصد خوبی ندارد. تازه شروع به صحبت كرده بود كه سپاه دشمن بنا بر هلهله گذاشتند كه صدای حق به گوششان نرسد. حسین كلامش را قطع كرد، لختی سكوت كرد و به تأسف گفت: شكمهایتان از مال حرام پر شده است...
داشتم فكر میكردم كه مال و روزی دنیا تحفه راه است نه توشه راه. اینطور نیست كه خدا پیش از شروع راه زندگی توشهای از روزی توی جیب آدم بگذارد و بگوید راست راهت را بگیر و به مقصد برس. همه آدمها شبیه هم راه را شروع میكنند و بین راه هر چند قدمی، تحفهای از روزی هم گیرشان میآید. یكی دنبال راهی را میگیرد كه تحفههای رنگینتری داشته باشد. یكی راست مسیری را میرود كه تحفههای پاكتری به تورش بخورد.
همه آدمها شبیه هم راه را شروع میكنند. مثل علی و عمرو پسرهای قرظه. از یك پدر به دنیا آمدند و زیر یك سقف بزرگ شدند و به قول مردم قرن پانزدهم هجری اگر ژنشان خوب بود اگر بد، یكی بود. اگر مهد تربیتشان خوب بود اگر بد، مال هر دو بود. اما روز عاشورا عمرو كنار حسین ایستاده بود و علی كنار عمر بن سعد. از نامشان یاد علی بن ابیطالب (سلام خدا بر او) و عمرو بن عبدود میافتم. آن علی دست خدا بود كه آن عمرو را كه دشمن خدا بود به درك فرستاد. حالا این علی رو به روی حسین ایستاده و این عمرو پشت حسین. فكر اینم كه نه تنها ژن خوب یا بد تأثیری نداشته، اسم خوب یا بد هم راهشان را نشان نداده. این خود آدم است كه راهش را میرود.
عمرو بن قرظه كه در خون خودش افتاده بود، حسین بالای سرش رسید. عمرو چشمانش را از لابهلای خون صورتش گشود و گفت: آیا به تو وفا كردم؟ حسین بر او گریست و جواب داد: به خدا تو پیشتر از من به لقای حق و بهشت موعود میرسی... ناگهان صدای كسی از سپاه دشمن خلوتشان را شكافت. علی بن قرظه بود: ای حسین! برادرم را فریفتی و به كشتن دادی. به خدا رو در روی تو در راه حق میجنگم تا تو را بكشم... حسین از لابهلای تصویر محو اشكش او را نگاه كرد و به تحفههای حرام فكر میكرد كه راه آن برادر را به سپاه كوفه كشانده است.
حسین به سخن ایستاد بلكه حرفهایش خواب عمیق لشكر را بشكند. بلكه كسی به خودش بیاید كه راهی كه پیش گرفته با همه زیباییهای ظاهری مسیرش، مقصد خوبی ندارد. تازه شروع به صحبت كرده بود كه سپاه دشمن بنا بر هلهله گذاشتند كه صدای حق به گوششان نرسد. حسین كلامش را قطع كرد، لختی سكوت كرد و به تأسف گفت: شكمهایتان از مال حرام پر شده است...
داشتم فكر میكردم كه مال و روزی دنیا تحفه راه است نه توشه راه. اینطور نیست كه خدا پیش از شروع راه زندگی توشهای از روزی توی جیب آدم بگذارد و بگوید راست راهت را بگیر و به مقصد برس. همه آدمها شبیه هم راه را شروع میكنند و بین راه هر چند قدمی، تحفهای از روزی هم گیرشان میآید. یكی دنبال راهی را میگیرد كه تحفههای رنگینتری داشته باشد. یكی راست مسیری را میرود كه تحفههای پاكتری به تورش بخورد.
همه آدمها شبیه هم راه را شروع میكنند. مثل علی و عمرو پسرهای قرظه. از یك پدر به دنیا آمدند و زیر یك سقف بزرگ شدند و به قول مردم قرن پانزدهم هجری اگر ژنشان خوب بود اگر بد، یكی بود. اگر مهد تربیتشان خوب بود اگر بد، مال هر دو بود. اما روز عاشورا عمرو كنار حسین ایستاده بود و علی كنار عمر بن سعد. از نامشان یاد علی بن ابیطالب (سلام خدا بر او) و عمرو بن عبدود میافتم. آن علی دست خدا بود كه آن عمرو را كه دشمن خدا بود به درك فرستاد. حالا این علی رو به روی حسین ایستاده و این عمرو پشت حسین. فكر اینم كه نه تنها ژن خوب یا بد تأثیری نداشته، اسم خوب یا بد هم راهشان را نشان نداده. این خود آدم است كه راهش را میرود.
عمرو بن قرظه كه در خون خودش افتاده بود، حسین بالای سرش رسید. عمرو چشمانش را از لابهلای خون صورتش گشود و گفت: آیا به تو وفا كردم؟ حسین بر او گریست و جواب داد: به خدا تو پیشتر از من به لقای حق و بهشت موعود میرسی... ناگهان صدای كسی از سپاه دشمن خلوتشان را شكافت. علی بن قرظه بود: ای حسین! برادرم را فریفتی و به كشتن دادی. به خدا رو در روی تو در راه حق میجنگم تا تو را بكشم... حسین از لابهلای تصویر محو اشكش او را نگاه كرد و به تحفههای حرام فكر میكرد كه راه آن برادر را به سپاه كوفه كشانده است.