گزارش خبرنگار اعزامی جامجم از حال و هوای دزفول، 31 سال بعد از پایان دفاع مقدس
خوابهای جنگی شهر موشکها
روز برایشان با صدای انفجار شروع میشد؛ صدای مهیب موشك، راكت، بمب و خمپاره... شب برایشان با همین صدا تمام میشد؛ صدای مهیب انفجار، موج آتش و فریاد ا...اكبر... 2890 روز تمام، دزفول زیر سایه موشكها نفس كشید، 95 ماه تمام مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق ایستادگی كرد، هشت سال تمام شبهایش در سكوت گذشت، در تاریكی بدون حتی یك چراغ روشن، در نور شمع، با پنجرههایی گِلمالی شده، كه عراقیها رد نور را نگیرند و شهر را نشان نكنند... حالا 31 سال بعد از پایان جنگ، ما آمدهایم به بلدالصواریخِ عراقیها، شهر موشكهای ایران؛ به دزفول، گلوگاه خوزستان، شهری با خاطرههای زیاد از جنگ!
دزفول اما تمام قد ایستاده و نشانی از ویرانیهای جنگ ندارد؛ نه جای تركش روی
در و دیوار خانههایش است و نه ردی از ویرانیهای موشك و بمب در كوچه پس كوچههایش... جای همه آن ویرانیها، همانها كه حالا عكسشان مانده و یاد و خاطره شهدایشان، مدتهاست ساختمانهای بزرگ و كوچك قد كشیدهاند، آنقدر كه اگر غریب باشی و تازهوارد، اگر دزفول را نشناسی و روزهای موشكبارانش را به چشم ندیده باشی، محال است در شلوغی و ازدحام شهر، جایی را پیدا كنی كه قبلا موشك خورده، كه مردم دزفول شهرشان را از همان سالهای جنگ بعد از هر موشكباران، دوباره از نو میساختند، هر بار عراق یك گوشه شهر را زخمی كرد و آنها زود روی زخمهای شهرشان مرهم میگذاشتند و حكایت این سازندگی هنوز هم ادامه دارد.
ایمان و شجاعت؛ برگ برنده مردم
دزفولیها تاریخ گویای جنگند؛ دایرهالمعارفهایی زنده از حماسه دفاع مقدس، مردمی كه هشت سال تمام صدام شهرشان را كوبید و ویران كرد و آنها حتی یك روز شهر را ترك نكردند؛ شاهد رشادتشان 176 موشك دوربردی است كه گوشه گوشه دزفول را هدف قرار داد، 489 بمب و راكت و 5821 گلوله توپی است كه بر سر شهر
فرود آمد؛ 2600 شهیدی كه نشان سربلندیشان در جنگ شد.
در كوچه و خیابانهای دزفول، حكایت این همه موشك و بمب و گلوله توپ، وصل شده به شجاعت و ایمان! برگ برندهای كه مردم این شهر را هشت سال زیر باران موشكها و بمبها نگه داشت كه پا پس نكشند، كه شهر را خالی نكنند. همین شد كه هر بار كه یك موشك از راه رسید و تا شعاع 50 متری همه چیز را با خاك یكسان كرد، دوباره مردم همانجا آجر روی آجر گذاشتند و خانه ساختند و رفتند زیر سقفی كه ممكن بود دوباره هدف قرار بگیرد: «خانه ما سه بار خراب شد و سه بار ساختیمش... نه ما كه همه مردم شهر اینطور بودند، نمیگذاشتند خرابیها بماند و امید رزمندهها ناامید شود.» این صدای امیر چارینژاد است؛ مرد 63 ساله امروز و جوان 20 و چند ساله روزهای جنگ! برای او هنوز دزفول بوی جنگ میدهد، بوی ایستادگی و مقاومت: «مردم دل نداشتند شهر را خالی كنند، اینجا حكم پشت جبهه را داشت، گروه گروه رزمنده میآمد و میرفت... درِ خانه همه به روی رزمندهها باز بود...كجا میرفتند!؟ اصلا حكایت الف ـ دزفول برای همین بود... برای همین مقاومت مردم ...»
الف ـ دزفول
الف ـ دزفول، شاید برای ما غریب باشد، اما برای مردم دزفول یك عبارت آشناست، نشان مقاومتشان در روزهای مبارزه؛ حكایتی از اولین بودن دزفول در فهرست الفبای ابجد موشكبارانهای رژیم بعث: «آن روزها همیشه رادیو عراق اسم شهرهایی كه قرار بود هدف قرار بگیرند را اعلام میكرد و همیشه میگفت: الف ـ دزفول... ب ـ شوشتر و ... جای شوشتر و مسجدسلیمان، خرمشهر، آبادان و... با هم عوض میشد، اما دزفول همیشه الف بود...»
زیر سقف خانههای این شهر، هنوز الف ـ دزفول رمز روزهای جنگ و مبارزه است برای نسلی كه هزار هزار خاطره دارد از موشكباران عراقیها؛ مردمانی كه جنگ برایشان یك خاطره زنده است، حقیقتی روشن مثل روز كه هرچند وقت یك بار توی سرشان میپیچید و به یادشان میآورد همه آن روزهای سخت مبارزه را. همین است كه در دزفول با هركسی همكلام میشویم، یا خانواده شهید است یا فامیل شهید و نه یك شهید كه دهها شهید در فامیل و خانوادهاش دارد. كه درِ هر خانه را میزنیم، جلوی هر مغازه میایستیم و سوار هر ماشینی كه میشویم، حتما یك نفر هست كه ما را ببرد به روزها و شبهایی كه شهر سیبل موشكباران عراقیها بود.
جاماندههای موشكباران یك محله
دمای هوا بالای 40 درجه است، ساعت حوالی 6 غروب است و پرنده در كوچههای شهر پر نمیزند از گرما... پرسانپرسان آمدهایم حوالی محله كوی حیدرخانه، نبش كوچه عارف و ایستادهایم زیرپای یك تانكر بزرگ فلزی آب؛ همان كه دزفولیها میگویند تانكی یك. شنیدهایم در روزهای جنگ چندبار حوالیاش موشك خورده و یك عكس سیاه و سفید داریم از تانكر موشك خورده همان روزها با خانههای اطرافش كه تل خاكند؛ ویران و پر از غبار... حالا اما تانكر سرپاست و خبری از ویرانیهای خانههای اطرافش نیست. از ابتدا تا انتهای كوچه چشم میگردانیم كه كسی از راه برسد و قصه «تانكی یك» را برایمان بگوید؛ دری تا نیمه باز میشود، مردی سیاهپوش بیرون میآید و كركره مغازهای را بالا میدهد كه پر است از تلویزیون و رادیوهای تعمیری. مرد، جامانده از موشكباران 8 مهر 62 و ده نفر از اعضای خانوادهاش شهید شدهاند. او آن روزها یك جوان 20 ساله بوده: «ساعت 2 و 30 دقیقه شب بود كه موشك زدند، من خواب بودم و فقط یك صدای ضعیف شنیدم و وقتی به خودم آمدم، دیدم یخچال افتاده روی بدنم، آن شب خواهرم و بچههایش هم خانه ما بودند و نمیدانستم چه اتفاقی برایشان افتاده. نمیدانم چقدر طول كشید كه صدای ولوله مردم را شنیدم، همسایههایمان بودند، صدایشان را شناختم، احمد غلامی بود، سلطان علی كمال بود، مرا صدا میزدند، اما نا نداشتم جواب بدهم، یكدفعه چشمهایم را باز كردم و دیدم داخل بیل لودر هستم.» اینها را حبیب توكلینژاد میگوید، مردی كه به معجزه زنده مانده و جان سالم به در برده از زیر آوار و آهن. حرفهایش را علیمحمد غلامی، خادم حسینیه دكتر علی شریعتی و هیات عزاداران قاپی آقا حسینی هم تایید میكند: «حبیب توكلینژاد را همان شب موشكباران من خودم با لودر از زیر آوار كشیدم بیرون...»
بنر روی دیوار حسینیهاش، روضه مجسم است؛ پر از عكس شهید، كودك، نوجوان، جوان و پیر... همه اهالی همین محله، همه پركشیده به وقت جنگ و خادم امروز حسینیه از تكتكشان خاطره دارد برای گفتن: «آن موقع دزفول دوتا تانكر آب بیشتر نداشت، این تانكر شماره یك بود و همیشه هدف حمله عراقیها میشد... یكجورهایی ما در مسیر موشك بودیم، كوچههایمان یك شبه موشك میخورد و میشد خیابان! بس كه پهن میشد از شدت برخورد موشك... اما هیچكس از محله نمیرفت... ما مثل بقیه مردم مانده بودیم، آقام آن موقع خادم حسینیه بود، میگفت ما باید بمانیم و چراغش را روشن نگه داریم.»
از او سراغ یك قدیمی دیگر را میگیریم و نشانی خانه محمدرضا شاداب را میدهد. مردی كه آن روزها 28 ساله بوده و یادش است چطور موشك خورد خانه عبدالرحیم بشیری خوزستانی و خودش و زن و دو پسرش را شهید كرد: «ساعت از 2 گذشته بود. ما پشتبام خوابیده بودیم كه موشك خورد خانه بشیری، به خودم كه آمدم، دیدم وسط آوارم و سقف خانه ریخته پایین... وقتی گرد و خاك خوابید، تازه فهمیدیم چه شده... از خانه بشیری چیزی نماند... چند روز بعد پاهای مرحوم بشیری را از بالای پشتبام یكی از خانهها 50 متر آن طرفتر پیدا كردیم...»
مرد این را میگوید واشك مینشیند در چشمهایش و من دلم میریزد از تصور این ماجرا و او ادامه میدهد: «فقط حاج بشیری نبود كه، بعد از موشكباران از خیلیها فقط یك تكه دست یا پا پیدا میشد...»
غربت قطعه دست و پای شهدا
این اوج داستان مقاومت دزفولیهاست، اتفاقی كه باعث شده قطعهای در شهیدآباد دزفول باشد كه هیچ كجای دیگر كشورمان مشابهش نیست كه هیچ جا مثل دزفول از موشك زخم نخورد كه حالا یك قطعه فقط برای دست و پاهای شهدا داشته باشد؛ دست و پاهایی بیسر، بینشان، تكههایی از بدن شهدا كه چند روز بعد از انفجار یك جای دورتر پیدا میشدند و كسی نمیدانست مال كدام سر و كدام نفر بوده؛ دست و پاهایی كه همگی كنار هم در یك مزار دفن میشدند...
حكایت این قطعه را ما از زبان منوچهر مهدیپور مینویسیم، رزمنده سابق و پژوهشگر امروز دفاع مقدس. حالا خودمان را رساندهایم به بزرگترین آرامستان دزفول، به شهیدآباد كه پر است از شهید... مهدیپور پنج سال پیش كتاب راهنمای شهدای دزفول را نوشته و تكتك قبور آرامستانهای دزفول را به اسم میشناسد و میگوید: « این آرامستان 1314 شهید دارد که 737 نفرشان شهدای عملیاتی هستند و بقیه شهدای سوانح از بمباران گرفته تا موشکباران و ... ما 152 شهید كودك داریم یعنی صفر تا ده سال. 131 خانواده داریم كه از دوتا 12 شهید دارند. بین 218 شهید موشكی خواهر، ما از طفل
سه روزه كه شناسنامه نداشته داریم تا مادربزرگ 95 ساله؛ بین شهدای موشكی مرد هم از طفل زیر یك سال داشته ایم تا مرد 85 ساله.»
با مهدیپور از مزار شهدای عملیاتی میگذریم و میرسیم به مزار شهدای موشكباران؛ به ردیف قبرهای همنام، همگی اهل یك خانواده، خواهر، برادر، خواهرزاده، برادرزاده، فامیل مثل 22 نفر از اعضای خانواده آریانپور و جمالی نیا كه
28 آذر 61 ساعت 45/5 دقیقه بعد از ظهر همگی زیر یك سقف پركشیدند از زمین، مثل هشت شهید خانواده خوشروانی، ده شهید خانواده توكلینژاد.
انتهای قطعه 4 و 6 كه شهدای موشكی این آرامستان هستند، میرسیم به فضایی دیواركشی شده كه كم از قتلگاه شلمچه و طلاییه و هویزه ندارد؛ قطعهای از شهیدآباد كه شهدایش سنگ مزار ندارند، نام و نشان ندارند، تاریخ ولادت و شهادت ندارند، كه روی هر مزار سیمانی یك نفر با انگشت روی سیمان نوشته: «دست و پای ناشناخته موشك خورده»، «دست و پای ناشناس»، «اینها دست و پای شهیدان است» و مهدیپور برای ما از تلاشش میگوید برای احیای مجدد این قطعه كه در گذر زمان فراموش شده بود و رویش از نو شن و ماسه پاشیده بودند كه قبرها را بپوشانند و بعدها تصرف كنند، كه او فهمیده و كارگر آورده و اینجا را پاكسازی كرده و با پیگیری از شهرداری دورش دیوار كشیده و قرارشده یك نشانه برای این قطعه طراحی شود...
قطعه خاص شهیدآباد دزفول اما هنوز همان شكل است كه در سالهای جنگ بوده، همانطور سیمانی، همانطور غریب و همانطور خاموش...
داغ موشكهای قدیمی
دزفول كوچه به كوچه و محله به محله پر است از خاطره جنگ؛ مثل پل 1700 سالهاش كه یادگار دوران ساسانیان است و از معدود جاهایی است كه نشان گلوله و تركش دارد، مثل مسجد جامعش كه دوبار مورد اصابت موشك قرار گرفت و مثل بازار خیابان امام خمینی نزدیكی میدان مثلث كه بارها هدف دشمن شد. ما این خاطرهها را با مهدیپور دوره میكنیم: «یكبار پنجشنبه بود كه پل قدیمی دزفول بمباران شد و روی همین پل تعداد زیادی از زنانی كه برای زیارت مزار شهدا از شرق به غرب دزفول میرفتند شهید شدند. مسجد جامع را دوبار زدند كه یك بار در آن رزمندههایی كه برای نظافت به حمام كنار مسجد مراجعه كرده بودند، شهید شدند... قسمتهایی از ساختمان مسجد هم تخریب شد كه بعدها ترمیم شد... مسجد جامع در آن زمان یكی از محلهای اعزام رزمندهها به جبهه بود. فكر كنم 19 اسفند 59 هم یك گلوله توپ به بازار نزدیك میدان مثلث اصابت كرد كه به شهادت 44 نفر از مردمی منجر شد كه برای خرید عید به خیابان آمده بودند.»
اینجا در كوچه و محلههای دزفول هنوز خیلیها یادشان است سالهایی را كه هر روزش، پیكر بیجان آدمها را روی دست میبردند؛ روزهایی كه نفس شهر بوی خون و باروت میداد.مردم دزفول از جنگ خاطره زیاد دارند، هر خاطره در یك كوچه از بافت قدیمی شهر گره خورده به یك آه عمیق از جای خالی یك عزیز... عزیزی كه حال سالهاست یك قاب عكس شده روی دیوار و یك مزار در گلزار شهدا.
این وسط حكایت حسینیه شهدای خوشروانی در بلوار 45 متری، نبش خیابان مدرس، حكایتی است پر از اشك چشم؛ حكایتی كه سررشتهاش میرسد به چهارم آبان 59؛ سی و چهار روز بعد از شروع جنگ، به نیمهشبی كه یكی از پنج موشك شلیك شده عراقیها راه خانه خوشروانیها را گرفت و عبده خوشروانی با زنش شهیده گوهر تقی سركاره و بچههایشان عبدالحسین، عبدالرضا، علیرضا، غلامرضا، محمدرضا و میترا جادرجا شهید شدند؛ كه هیچ نماند از پیكر هیچ كدامشان بهجز عبده كه پدر خانواده بود و حالا یك مزار جدا دارد... بقیه همگی آرمیدهاند كنار هم در یك مزار و اسمشان روی یك سنگ عجیب در قطعه شهدای موشكی شهیدآباد دزفول، حك شده... كنار هم... همانطور كه خوابیده بودند زیر سقف خانهشان كه حالا سالهاست حسینیه شده؛ حسینیه شهدای خوشروانی.
ما آمدهایم به دزفول، شهری از خوزستان؛ خوزستان قیصر امینپور؛ شهری كه در خاطره قیصر شعری شده ماندگار: «میخواستم / شعری برای جنگ بگویم/ شعری برای شهر خودم ـ دزفول ـ / دیدم كه لفظ ناخوش موشك را / باید به كار برد / اما / موشك / زیبایی كلام مرا میكاست / گفتم كه بیت ناقص شعرم / از خانههای شهر كه بهتر نیست / بگذار شعر من هم / چون خانههای خاكی مردم/ خرد و خراب باشد و خونآلود...»
در و دیوار خانههایش است و نه ردی از ویرانیهای موشك و بمب در كوچه پس كوچههایش... جای همه آن ویرانیها، همانها كه حالا عكسشان مانده و یاد و خاطره شهدایشان، مدتهاست ساختمانهای بزرگ و كوچك قد كشیدهاند، آنقدر كه اگر غریب باشی و تازهوارد، اگر دزفول را نشناسی و روزهای موشكبارانش را به چشم ندیده باشی، محال است در شلوغی و ازدحام شهر، جایی را پیدا كنی كه قبلا موشك خورده، كه مردم دزفول شهرشان را از همان سالهای جنگ بعد از هر موشكباران، دوباره از نو میساختند، هر بار عراق یك گوشه شهر را زخمی كرد و آنها زود روی زخمهای شهرشان مرهم میگذاشتند و حكایت این سازندگی هنوز هم ادامه دارد.
ایمان و شجاعت؛ برگ برنده مردم
دزفولیها تاریخ گویای جنگند؛ دایرهالمعارفهایی زنده از حماسه دفاع مقدس، مردمی كه هشت سال تمام صدام شهرشان را كوبید و ویران كرد و آنها حتی یك روز شهر را ترك نكردند؛ شاهد رشادتشان 176 موشك دوربردی است كه گوشه گوشه دزفول را هدف قرار داد، 489 بمب و راكت و 5821 گلوله توپی است كه بر سر شهر
فرود آمد؛ 2600 شهیدی كه نشان سربلندیشان در جنگ شد.
در كوچه و خیابانهای دزفول، حكایت این همه موشك و بمب و گلوله توپ، وصل شده به شجاعت و ایمان! برگ برندهای كه مردم این شهر را هشت سال زیر باران موشكها و بمبها نگه داشت كه پا پس نكشند، كه شهر را خالی نكنند. همین شد كه هر بار كه یك موشك از راه رسید و تا شعاع 50 متری همه چیز را با خاك یكسان كرد، دوباره مردم همانجا آجر روی آجر گذاشتند و خانه ساختند و رفتند زیر سقفی كه ممكن بود دوباره هدف قرار بگیرد: «خانه ما سه بار خراب شد و سه بار ساختیمش... نه ما كه همه مردم شهر اینطور بودند، نمیگذاشتند خرابیها بماند و امید رزمندهها ناامید شود.» این صدای امیر چارینژاد است؛ مرد 63 ساله امروز و جوان 20 و چند ساله روزهای جنگ! برای او هنوز دزفول بوی جنگ میدهد، بوی ایستادگی و مقاومت: «مردم دل نداشتند شهر را خالی كنند، اینجا حكم پشت جبهه را داشت، گروه گروه رزمنده میآمد و میرفت... درِ خانه همه به روی رزمندهها باز بود...كجا میرفتند!؟ اصلا حكایت الف ـ دزفول برای همین بود... برای همین مقاومت مردم ...»
الف ـ دزفول
الف ـ دزفول، شاید برای ما غریب باشد، اما برای مردم دزفول یك عبارت آشناست، نشان مقاومتشان در روزهای مبارزه؛ حكایتی از اولین بودن دزفول در فهرست الفبای ابجد موشكبارانهای رژیم بعث: «آن روزها همیشه رادیو عراق اسم شهرهایی كه قرار بود هدف قرار بگیرند را اعلام میكرد و همیشه میگفت: الف ـ دزفول... ب ـ شوشتر و ... جای شوشتر و مسجدسلیمان، خرمشهر، آبادان و... با هم عوض میشد، اما دزفول همیشه الف بود...»
زیر سقف خانههای این شهر، هنوز الف ـ دزفول رمز روزهای جنگ و مبارزه است برای نسلی كه هزار هزار خاطره دارد از موشكباران عراقیها؛ مردمانی كه جنگ برایشان یك خاطره زنده است، حقیقتی روشن مثل روز كه هرچند وقت یك بار توی سرشان میپیچید و به یادشان میآورد همه آن روزهای سخت مبارزه را. همین است كه در دزفول با هركسی همكلام میشویم، یا خانواده شهید است یا فامیل شهید و نه یك شهید كه دهها شهید در فامیل و خانوادهاش دارد. كه درِ هر خانه را میزنیم، جلوی هر مغازه میایستیم و سوار هر ماشینی كه میشویم، حتما یك نفر هست كه ما را ببرد به روزها و شبهایی كه شهر سیبل موشكباران عراقیها بود.
جاماندههای موشكباران یك محله
دمای هوا بالای 40 درجه است، ساعت حوالی 6 غروب است و پرنده در كوچههای شهر پر نمیزند از گرما... پرسانپرسان آمدهایم حوالی محله كوی حیدرخانه، نبش كوچه عارف و ایستادهایم زیرپای یك تانكر بزرگ فلزی آب؛ همان كه دزفولیها میگویند تانكی یك. شنیدهایم در روزهای جنگ چندبار حوالیاش موشك خورده و یك عكس سیاه و سفید داریم از تانكر موشك خورده همان روزها با خانههای اطرافش كه تل خاكند؛ ویران و پر از غبار... حالا اما تانكر سرپاست و خبری از ویرانیهای خانههای اطرافش نیست. از ابتدا تا انتهای كوچه چشم میگردانیم كه كسی از راه برسد و قصه «تانكی یك» را برایمان بگوید؛ دری تا نیمه باز میشود، مردی سیاهپوش بیرون میآید و كركره مغازهای را بالا میدهد كه پر است از تلویزیون و رادیوهای تعمیری. مرد، جامانده از موشكباران 8 مهر 62 و ده نفر از اعضای خانوادهاش شهید شدهاند. او آن روزها یك جوان 20 ساله بوده: «ساعت 2 و 30 دقیقه شب بود كه موشك زدند، من خواب بودم و فقط یك صدای ضعیف شنیدم و وقتی به خودم آمدم، دیدم یخچال افتاده روی بدنم، آن شب خواهرم و بچههایش هم خانه ما بودند و نمیدانستم چه اتفاقی برایشان افتاده. نمیدانم چقدر طول كشید كه صدای ولوله مردم را شنیدم، همسایههایمان بودند، صدایشان را شناختم، احمد غلامی بود، سلطان علی كمال بود، مرا صدا میزدند، اما نا نداشتم جواب بدهم، یكدفعه چشمهایم را باز كردم و دیدم داخل بیل لودر هستم.» اینها را حبیب توكلینژاد میگوید، مردی كه به معجزه زنده مانده و جان سالم به در برده از زیر آوار و آهن. حرفهایش را علیمحمد غلامی، خادم حسینیه دكتر علی شریعتی و هیات عزاداران قاپی آقا حسینی هم تایید میكند: «حبیب توكلینژاد را همان شب موشكباران من خودم با لودر از زیر آوار كشیدم بیرون...»
بنر روی دیوار حسینیهاش، روضه مجسم است؛ پر از عكس شهید، كودك، نوجوان، جوان و پیر... همه اهالی همین محله، همه پركشیده به وقت جنگ و خادم امروز حسینیه از تكتكشان خاطره دارد برای گفتن: «آن موقع دزفول دوتا تانكر آب بیشتر نداشت، این تانكر شماره یك بود و همیشه هدف حمله عراقیها میشد... یكجورهایی ما در مسیر موشك بودیم، كوچههایمان یك شبه موشك میخورد و میشد خیابان! بس كه پهن میشد از شدت برخورد موشك... اما هیچكس از محله نمیرفت... ما مثل بقیه مردم مانده بودیم، آقام آن موقع خادم حسینیه بود، میگفت ما باید بمانیم و چراغش را روشن نگه داریم.»
از او سراغ یك قدیمی دیگر را میگیریم و نشانی خانه محمدرضا شاداب را میدهد. مردی كه آن روزها 28 ساله بوده و یادش است چطور موشك خورد خانه عبدالرحیم بشیری خوزستانی و خودش و زن و دو پسرش را شهید كرد: «ساعت از 2 گذشته بود. ما پشتبام خوابیده بودیم كه موشك خورد خانه بشیری، به خودم كه آمدم، دیدم وسط آوارم و سقف خانه ریخته پایین... وقتی گرد و خاك خوابید، تازه فهمیدیم چه شده... از خانه بشیری چیزی نماند... چند روز بعد پاهای مرحوم بشیری را از بالای پشتبام یكی از خانهها 50 متر آن طرفتر پیدا كردیم...»
مرد این را میگوید واشك مینشیند در چشمهایش و من دلم میریزد از تصور این ماجرا و او ادامه میدهد: «فقط حاج بشیری نبود كه، بعد از موشكباران از خیلیها فقط یك تكه دست یا پا پیدا میشد...»
غربت قطعه دست و پای شهدا
این اوج داستان مقاومت دزفولیهاست، اتفاقی كه باعث شده قطعهای در شهیدآباد دزفول باشد كه هیچ كجای دیگر كشورمان مشابهش نیست كه هیچ جا مثل دزفول از موشك زخم نخورد كه حالا یك قطعه فقط برای دست و پاهای شهدا داشته باشد؛ دست و پاهایی بیسر، بینشان، تكههایی از بدن شهدا كه چند روز بعد از انفجار یك جای دورتر پیدا میشدند و كسی نمیدانست مال كدام سر و كدام نفر بوده؛ دست و پاهایی كه همگی كنار هم در یك مزار دفن میشدند...
حكایت این قطعه را ما از زبان منوچهر مهدیپور مینویسیم، رزمنده سابق و پژوهشگر امروز دفاع مقدس. حالا خودمان را رساندهایم به بزرگترین آرامستان دزفول، به شهیدآباد كه پر است از شهید... مهدیپور پنج سال پیش كتاب راهنمای شهدای دزفول را نوشته و تكتك قبور آرامستانهای دزفول را به اسم میشناسد و میگوید: « این آرامستان 1314 شهید دارد که 737 نفرشان شهدای عملیاتی هستند و بقیه شهدای سوانح از بمباران گرفته تا موشکباران و ... ما 152 شهید كودك داریم یعنی صفر تا ده سال. 131 خانواده داریم كه از دوتا 12 شهید دارند. بین 218 شهید موشكی خواهر، ما از طفل
سه روزه كه شناسنامه نداشته داریم تا مادربزرگ 95 ساله؛ بین شهدای موشكی مرد هم از طفل زیر یك سال داشته ایم تا مرد 85 ساله.»
با مهدیپور از مزار شهدای عملیاتی میگذریم و میرسیم به مزار شهدای موشكباران؛ به ردیف قبرهای همنام، همگی اهل یك خانواده، خواهر، برادر، خواهرزاده، برادرزاده، فامیل مثل 22 نفر از اعضای خانواده آریانپور و جمالی نیا كه
28 آذر 61 ساعت 45/5 دقیقه بعد از ظهر همگی زیر یك سقف پركشیدند از زمین، مثل هشت شهید خانواده خوشروانی، ده شهید خانواده توكلینژاد.
انتهای قطعه 4 و 6 كه شهدای موشكی این آرامستان هستند، میرسیم به فضایی دیواركشی شده كه كم از قتلگاه شلمچه و طلاییه و هویزه ندارد؛ قطعهای از شهیدآباد كه شهدایش سنگ مزار ندارند، نام و نشان ندارند، تاریخ ولادت و شهادت ندارند، كه روی هر مزار سیمانی یك نفر با انگشت روی سیمان نوشته: «دست و پای ناشناخته موشك خورده»، «دست و پای ناشناس»، «اینها دست و پای شهیدان است» و مهدیپور برای ما از تلاشش میگوید برای احیای مجدد این قطعه كه در گذر زمان فراموش شده بود و رویش از نو شن و ماسه پاشیده بودند كه قبرها را بپوشانند و بعدها تصرف كنند، كه او فهمیده و كارگر آورده و اینجا را پاكسازی كرده و با پیگیری از شهرداری دورش دیوار كشیده و قرارشده یك نشانه برای این قطعه طراحی شود...
قطعه خاص شهیدآباد دزفول اما هنوز همان شكل است كه در سالهای جنگ بوده، همانطور سیمانی، همانطور غریب و همانطور خاموش...
داغ موشكهای قدیمی
دزفول كوچه به كوچه و محله به محله پر است از خاطره جنگ؛ مثل پل 1700 سالهاش كه یادگار دوران ساسانیان است و از معدود جاهایی است كه نشان گلوله و تركش دارد، مثل مسجد جامعش كه دوبار مورد اصابت موشك قرار گرفت و مثل بازار خیابان امام خمینی نزدیكی میدان مثلث كه بارها هدف دشمن شد. ما این خاطرهها را با مهدیپور دوره میكنیم: «یكبار پنجشنبه بود كه پل قدیمی دزفول بمباران شد و روی همین پل تعداد زیادی از زنانی كه برای زیارت مزار شهدا از شرق به غرب دزفول میرفتند شهید شدند. مسجد جامع را دوبار زدند كه یك بار در آن رزمندههایی كه برای نظافت به حمام كنار مسجد مراجعه كرده بودند، شهید شدند... قسمتهایی از ساختمان مسجد هم تخریب شد كه بعدها ترمیم شد... مسجد جامع در آن زمان یكی از محلهای اعزام رزمندهها به جبهه بود. فكر كنم 19 اسفند 59 هم یك گلوله توپ به بازار نزدیك میدان مثلث اصابت كرد كه به شهادت 44 نفر از مردمی منجر شد كه برای خرید عید به خیابان آمده بودند.»
اینجا در كوچه و محلههای دزفول هنوز خیلیها یادشان است سالهایی را كه هر روزش، پیكر بیجان آدمها را روی دست میبردند؛ روزهایی كه نفس شهر بوی خون و باروت میداد.مردم دزفول از جنگ خاطره زیاد دارند، هر خاطره در یك كوچه از بافت قدیمی شهر گره خورده به یك آه عمیق از جای خالی یك عزیز... عزیزی كه حال سالهاست یك قاب عكس شده روی دیوار و یك مزار در گلزار شهدا.
این وسط حكایت حسینیه شهدای خوشروانی در بلوار 45 متری، نبش خیابان مدرس، حكایتی است پر از اشك چشم؛ حكایتی كه سررشتهاش میرسد به چهارم آبان 59؛ سی و چهار روز بعد از شروع جنگ، به نیمهشبی كه یكی از پنج موشك شلیك شده عراقیها راه خانه خوشروانیها را گرفت و عبده خوشروانی با زنش شهیده گوهر تقی سركاره و بچههایشان عبدالحسین، عبدالرضا، علیرضا، غلامرضا، محمدرضا و میترا جادرجا شهید شدند؛ كه هیچ نماند از پیكر هیچ كدامشان بهجز عبده كه پدر خانواده بود و حالا یك مزار جدا دارد... بقیه همگی آرمیدهاند كنار هم در یك مزار و اسمشان روی یك سنگ عجیب در قطعه شهدای موشكی شهیدآباد دزفول، حك شده... كنار هم... همانطور كه خوابیده بودند زیر سقف خانهشان كه حالا سالهاست حسینیه شده؛ حسینیه شهدای خوشروانی.
ما آمدهایم به دزفول، شهری از خوزستان؛ خوزستان قیصر امینپور؛ شهری كه در خاطره قیصر شعری شده ماندگار: «میخواستم / شعری برای جنگ بگویم/ شعری برای شهر خودم ـ دزفول ـ / دیدم كه لفظ ناخوش موشك را / باید به كار برد / اما / موشك / زیبایی كلام مرا میكاست / گفتم كه بیت ناقص شعرم / از خانههای شهر كه بهتر نیست / بگذار شعر من هم / چون خانههای خاكی مردم/ خرد و خراب باشد و خونآلود...»