به داد کتاب برسیم!

جستاری در زیست کتاب بازی

به داد کتاب برسیم!

الان دو سال است ساكن خیابان بهارم. قبلش دو سال خیابان نصرت نشسته بودم. قبلش دو سال جمالزاده، قبل از آن، بیش از سه سال جایی میانه خیابان ولیعصر. قبل اینها در خانه پدری اتاقی داشتم با قفسه‌های كتاب كه بخشی از دكور و كمد خانه بود و وقتی پشت میز می‌نشستم سمت راست و چپم، عطف كتاب‌ها را می‌دیدم. زمان تحصیل، معمولا در اتاق‌های كوچكی با هم‌اتاقی‌هایی بودم كه قفسه‌های فلزی و بلند دورمان را احاطه كرده بود و معمولا طرفی كه در و پنجره نبود فقط كتاب بود. صبح چشم بر عطف كتاب‌ها می‌بستیم و شب آخرین تصویرمان كتاب‌های منظم و نامنظم چیده‌ شده كتابخانه بود. قبل از آن‌كه برای تحصیل از خانواده جدا شوم و راهی دیار غربت، خانه‌ای قدیمی و بزرگ داشتیم كه سه اتاق بیشتر نداشت و حیاطی چند برابر ساختمانش. گرچه خواهر و برادرهایم ازدواج كرده بودند و با ما زندگی نمی‌كردند، شلوغی خانه آن‌قدر بود كه اتاق مستقلی نداشته باشم. هر سه اتاق خانه قدیمی ما صندوقخانه داشت و یكی از صندوقخانه‌ها را، بی‌آن‌كه توافقی با بزرگ‌ترها كرده باشم، اتاق خودم می‌دانستم. صندوقخانه چند رفه داشت كه كل كتاب‌های خانواده توی رفه‌ها بود و باز بی‌توافق، كتاب‌ها را از آن خودم می‌دانستم. الان دو سال است ساكن خیابان بهارم و مثل همان روزهای خانه قدیمی و بعد و بعدترش، وقتی می‌خواهم بخوابم و صبح كه از خواب بیدار می‌شوم، آخرین و اولین تصویرم، تصویر عطف كتاب‌هایی‌ است كه منظم و نامنظم در كتابخانه چیده شده‌اند.
تا جایی و زمانی، من هم مثل خیلی‌های دیگر فكر می‌كردم كتابی را كه می‌خرم باید از ابتدا تا انتها بخوانم و بعد سراغ خرید كتاب بعدی بروم. من هم مثل خیلی‌های دیگر دائم عذاب وجدان داشتم، از نخوانده‌هایم و گمانم این بود كه دارم به كتاب‌ها خیانت می‌كنم وقتی هنوز قبلی را نخوانده، كتاب جدیدی می‌خرم. من هم مثل خیلی‌های دیگر همیشه در رابطه با كتاب ملامتگر خودم بودم؛ «كم می‌خوانی، فقط شهوت خرید كتاب داری، كتاب و كتابخانه علم و دانش نمی‌آورد، بس است جمع‌آوری كتاب، فلان نویسنده و فلان دانشمند، كمتر از تو كتاب داشته‌اند (نمونه‌های نقض را فراموش می‌كردم)، كتابخانه بزرگ نشانی از هیچ‌ چیز نیست» و گزاره‌هایی از این دست كه شبیه‌اش را بسیاری با خود واگویه كرده‌اند. نمی‌دانم كجا بود، همین خانه خیابان بهار، خیابان نصرت، جمالزاده، ولیعصر، یكی از اتاق‌های زمان تحصیل یا خانه جدید یا قدیمی پدری كه دیگر دست از ملامت خودم برداشتم و به دیدگاه جدیدی رسیدم. اسم دیدگاه خودم را گذاشتم استخر خصوصی كتاب. 
استخر خصوصی با استخر عمومی چندان تفاوتی ندارد. شما چه یك نفر باشید و در استخر شنا كنید و چه در زمانی شلوغ به استخر بروید، به یك اندازه بدنتان خیس می‌شود یا به‌یك‌اندازه با حجم آب برخورد خواهید داشت. این‌كه شناگر ماهری‌باشید یا تازه یاد گرفته باشید شنا كنید، این‌كه چندبار طول‌و‌عرض استخر را طی كنید یا در قسمت كم‌عمق قدم بزنید یا این‌كه برای گپ‌وگفت با دوستان و رفقایتان به استخر بروید یا گوشه‌ای بنشینید و از دم و رطوبت فضا لذت ببرید، در همه این حالت‌ها و حالت‌های محتمل دیگر، استخر بسته به اندازه آب‌گیرش نیاز به آب دارد. هیچ‌كس حجمی همان اندازه كه نیاز به شنا دارد در استخر آب نمی‌ریزد؛ گو این‌كه محاسبه آن مقدور نیست. در دیدگاه جدیدم كتابخانه، چه كتابخانه خصوصی و شخصی و چه كتابخانه عمومی، استخری ا‌ست كه هست و باید باشد تا شناگر مطالعه‌گر، بسته به حال‌وهوایش و بسته به نیاز و لذتش در آن شنا كند. كسانی كه به استخر نمی‌روند (به جای استخر بگذارید سراغ كتاب نمی‌روند یا كوه نمی‌روند، پیاده‌روی، سینما، فوتبال، تئاتر یا هر چیز دیگری) لابد نه تجربه لذت شنا دارند و نه احساس نیاز. هر صبح كه در خانه خیابان بهار چشم‌هایم را باز می‌كنم و هر‌شب كه چشم‌هایم را می‌بندم، اولین و آخرین تصویر، تصویر عطف كتاب‌هاست و غمی نیست اگر احیانا روزها و هفته‌ها یكی‌شان را از كتابخانه بیرون نكشم و نخوانم. كتاب‌ها مثل آب متراكم و به‌هم‌ پیوسته استخر منتظرند كه زمانی برای لذت یا نیاز به سراغ‌شان بروم، در بخشی از آنها شیرجه بزنم و تلاطمی و آرامش پس از تلاطم را احساس كنند. 
باز در یكی از خانه‌ها، بهار؟ نصرت؟ جمالزاده؟ كدام‌یك بود؟، عطف كتاب‌ها نقطه طلایی كتاب شد. وقتی كتابی را می‌خرم و می‌خوانم، چه چند صفحه‌اش را كه حتما بعد از خرید كتاب مرور می‌كنم و چه كل كتاب را، چیزی از آن در ذهنم نقش می‌بندد؛ یك‌طور نشانه‌گذاری ذهنی كه نظم خاص شخصی دارد. چیزهایی شبیه اینها؛ با این كتاب مساله خیر و شر را فهمیدم، این كتاب حالم را خوش می‌كند، این یكی لطیف است و به درد روزهای بی‌حوصلگی می‌خورد، این همان كتابی‌ است كه صدای رسانه‌ها را درآورد، این یكی ذهن و شخصیت را خوب نشان می‌دهد و چیزهای از این دست. فهرست بلند مفصلی است كه دسته‌بندی‌های تودرتو، پیچیده و شخصی دارد. این نشانه‌گذاری به مرور با عطف كتاب‌ها پیوند می‌خورد. وقتی می‌خواهم به دلیلی سراغ كتابی بروم (در استخر شیرجه بزنم) چشمم را روی عطف كتاب‌ها بالا و پایین می‌كنم (گویی دنبال نقطه مناسبی برای شیرجه باشم) و یكی، دوتا، چندتا كتاب بیرون می‌كشم. اینجا جایی‌ است كه با همان سؤال ثابت، همیشگی، ملال‌آور، كلیشه‌ای و دردناك مواجه می‌شوم (حتی در حینی كه دستم به سمت كتاب می‌رود): «چرا كتاب می‌خوانم/ می‌خوانیم؟» بله، ممكن است عجیب باشد و با كل نوشته‌ام تا اینجای كار، متضاد كه آدم كتابخانه‌ای كوچك یا بزرگ داشته باشد و با مشقت تمام از این خانه استیجاری به آن خانه استیجاری حملش كند و باز با این سؤال بنیادی دست‌به‌گریبان باشد. به گمانم این سؤال را باید در رده سؤال‌های بنیادی زندگی گذاشت و مثل آن سؤال‌ها، گرچه گاه به گاه سراغشان می‌رویم و مروری بر جواب‌هایمان می‌كنیم و بعدتر همان جواب‌ها به نظرمان مسخره می‌رسند و باز جواب‌های جدیدی می‌یابیم، گاهی از صندوق بیرون بكشیم و دستی و دستمالی بر سرورویش بكشیم و باز بگذاریمش تا زمانی دیگر. 
«چرا كتاب می‌خوانم/ می‌خوانیم؟» جواب‌هایی دارد از جنس لذت و نیاز. هر جوابی به این سؤال ریشه در یكی از این دو‌سرچشمه دارد و البته این دو سرچشمه سخت به هم آمیخته‌اند. در آن صندوقخانه خانه قدیمی‌مان رابین هود، آلیس در سرزمین عجایب، جزیره گنج و كتاب‌های دیگری را كه نخریده بودم و بود در كتابخانه خواندم و همراه داستان‌شان شدم و شدم یكی از شخصیت‌های كتاب و بعدها فضیلت شجاعت، كنجكاوی و تلاش را در آینه‌شان دیدم و اگر حتی اندكی از این فضائل را داشته باشم -اگر داشته باشم - باز مقداری از آن را مدیون این كتاب‌ها هستم. در دوران تحصیل، كتاب‌ها هم رتبه تحصیلی‌ام را بالا می‌برد و موجب می‌شد درس‌ها را یكی پس از دیگری طی كنم و هم كتاب‌های زیادی دائما نگاهم را به زندگی تغییر می‌داد. در خانه ولیعصر با رمان بیشتر مأنوس شدم، نویسنده‌های معاصر را یكی بعد از دیگر كشف كردم و اهمیت قصه و داستان را بهتر درك كردم. در خانه جمالزاده كار جدی منجر به نوشتن و پژوهش شد. در خانه نصرت اولین كتاب خودم منتشر شد و شادی‌خوار، كتابم را لابه‌لای كتابخانه جا دادم. خانه بهار جمع همه اینهاست تاكنون و چیزهای دیگری از جنس زندگی، از جنس همین نشانه‌های جورواجور و عطف كتاب‌هایی كه هر كدام من را، من تا اینجا رسیده را، چون نخی و رشته‌ای به نقطه‌ای متصل می‌كنند. و گمانم این است كه هركسی كتاب‌هایی دارد، چه آن‌قدر نزدیك كه صبح و شب چشم بر آنها باز كند و ببندد و چه آن‌قدر دور كه به بهانه‌ای یادشان بیفتد، كه دستش را گرفته‌اند و از جایی، هرجایی بوده یك گام بالاترش برده‌اند.