موعود آقای وزیر...
یک فونیکس 28 جایزه ام بود برای اینکه مدرسه نمونه قبول شده بودم . آن روز غروب وقتی رفتیم مسجد دقیقا روبهروی مسجد یکی از مسجدیها مغازه داشت. فامیلی اش آقای عابدینی بود پدر یک شهید . رفتیم تو پیشنهادش همین فونیکس بود. میگفت باکشتی از چین رسیده. خریدیمش چهارده هزارتومان . لاستیکها را سنگباد کرد و فرمانش را تنظیم .نشستم پشت فرمانش تا خود خانه مان رکاب زدم . پدرم با موتور دنبالم میآمد . نمیدانم چه خبط و خطایی کردم که به حکم پدر بیست روز از بیرون بردنش ممنوع شدم . روزها توی حیاط میرفتم . روی لاستیکهایش نوشابه میمالیدم سیاه شوند و روی زنجیرش گریس نسوز و دریغ از یک متر اجازه رکاب زدن . مادیان چموشی گوشه خانه داشتم که دلش لک زده بود برای یک تاخت اساسی و اجازه نداشت . دهنه اش دست کس دیگری بود ...دوچرخه حق من بود . یک حق ممنوع...
هوا گرمای چسبناکی داشت . هوای زندانی شده توی حجم کلاهم بوی چرک و خاک میداد و عرق قطره قطره تیره کمرم را چاک میداد و جایی بین مهره هشت و نه محو میشد . دستهایم بوی ترش فلز میداد . یک ژ3 روی دوشم بود و شانه چپم از درد تیر میکشید . چقدر یادگاری در و دیوار برجک بخوانی چقدر فکرت را پر بدهی توی رمانهایی که خواندی بالاخره آدمیزادی، واقعیت یقه ات را میگیرد و پرتت میکند توی همین مزخرفی که اسمش برجک است و دوره ای که اسمش سربازی است . بالای برجک بودم . کاروانی بوقکش از بلوار جلوی پادگان میگذشت . باد صدای خندههای رهای دخترانه را با آهنگ گروه آرین یککاره ورداشت آورد ریخت توی گوشهای عرق کرده من و آن خندهها آن گازگازها آن ویراژها آن «گفتی میخوام رو ابرا همدم ستارهها شم» شد غمگینترین صحنه جهان و قطره اشکی که چکید روی زمختی زنگ خورده لوله ژ3 و از بیخ قلبم آرزو کردم ای خدا یعنی میشه خدمتم تموم شه و دوباره صدمتر رانندگی کنم و موسیقی بشنوم ؟؟ رانندگی و موزیک شنیدن حق من بود یک حق ممنوع...
یک هفته اول فقط تن ماهی خوردیم . صبحانه ناهار شام تن ماهی بود . گاهی حتی نان هم گیر نمیآمد . چشمهای اشکبارمان رودخانههایی بودند که حالا بوی ماهی پخته هم میدادند . مردههامان را دفن کردیم ما زندهها و خجالت کشیدیم از زنده بودنمان . برای کاری پدرم فرستادم کرمان . با بیست و چند هزار تومان پول. رسیدم کرمان دور میدان مشتاق پیاده شدم . گیج و گول بودم . اینکه چه آنزیمی توی مغزم ترشح کرد یا اعصاب چه پیامی توی مغزم منتشر کردند را نمیدانم . یک سطل یک کیلویی ماست خریدم . همانجوری دربسته همش زدم و به قول اهالی کویر ماست را شکستم . در ماست را باز کردم یک نفس و لاجرعه سرش کشیدم . دور لبهایم سفید شده بود و مثل همه مردهای جهان آستین دست راستم به کارم آمد . سطل ماست را مثل پوکه خالی فشنگی پرت کردم . زل زدم به سطل بغضم ترکید . هیچ جای ادبیات هیچ جای دنیا هیچ جای تاریخ سراغ ندارید مردی از فرط خوشحالی به خاطر خوردن یک کیلو ماست بغض کرده باشد و اشکهایش را که بوی ماهی میداده را با همان آستین ماستی پاک کرده باشد . ماست حق من بود...
خبر کوتاه بود . آقای وزیر طی توییتی فرمودند: پنجشنبه برایمان شگفتانه یا همان سورپرایز دارند . واکنش طبیعی بدنم این بود که لبهایم قوس وردارند و بخندم . اتفاقا همین اتفاق هم افتاد و توییت را لایک هم کردم . بعدش فکر کردم نکند این شگفتانه این دلخوشی این خبرخوب یک چیزی باشد توی همان مایههای دوچرخه و رانندگی و یک سطل ماست ؟
زدن عطر، استفاده معقول از رژ، خواندن کتاب، مجله روزنامه و دیدن فیلم و تئاتر و بیرون شام خوردن و سفرکردن معمولی و اقلامی از این دست رفتارهایی است که انجامش حال آدم معاصر را خوب میکند . کارهای کوچکی که شاید هزینه چندانی نداشته باشند تاثیر بسیار عمیقی روی اعتماد به نفس و حال خوب آدمیزاد دارد . اتفاقا همین مظلومهای کوچولوی دوست داشتنی که از فرط طبیعی بودن به چشم نمیآیند اولین قربانیان حاصل زلزله کوچک شدن سفرهها هستند. چیزهایی که حق و فرصت هر شخص و خانواده ای هستند و در این روزهای سرزمین ما برای خیلی از خانوادهها تجمل و قرتی بازی محسوب میشوند . یکی نوشته بود پیرمردی دو همسایه داشت هر روز میآمدند سراغش یکی هر روز صبح به صورتش سیلی میزد و دیگری هر صبح یک نان گرم برایش میخرید. یک روز هیچکدام از همسایهها کارشان را انجام ندادند . نتیجه چه شد؟ آنکه هر روز سیلی میزد را پیرمرد گفت: چه مهربان شده امروز و آنکه نان نیاورد را گفت : چه بی معرفت شده امروز... خلاصه که همین ...
هوا گرمای چسبناکی داشت . هوای زندانی شده توی حجم کلاهم بوی چرک و خاک میداد و عرق قطره قطره تیره کمرم را چاک میداد و جایی بین مهره هشت و نه محو میشد . دستهایم بوی ترش فلز میداد . یک ژ3 روی دوشم بود و شانه چپم از درد تیر میکشید . چقدر یادگاری در و دیوار برجک بخوانی چقدر فکرت را پر بدهی توی رمانهایی که خواندی بالاخره آدمیزادی، واقعیت یقه ات را میگیرد و پرتت میکند توی همین مزخرفی که اسمش برجک است و دوره ای که اسمش سربازی است . بالای برجک بودم . کاروانی بوقکش از بلوار جلوی پادگان میگذشت . باد صدای خندههای رهای دخترانه را با آهنگ گروه آرین یککاره ورداشت آورد ریخت توی گوشهای عرق کرده من و آن خندهها آن گازگازها آن ویراژها آن «گفتی میخوام رو ابرا همدم ستارهها شم» شد غمگینترین صحنه جهان و قطره اشکی که چکید روی زمختی زنگ خورده لوله ژ3 و از بیخ قلبم آرزو کردم ای خدا یعنی میشه خدمتم تموم شه و دوباره صدمتر رانندگی کنم و موسیقی بشنوم ؟؟ رانندگی و موزیک شنیدن حق من بود یک حق ممنوع...
یک هفته اول فقط تن ماهی خوردیم . صبحانه ناهار شام تن ماهی بود . گاهی حتی نان هم گیر نمیآمد . چشمهای اشکبارمان رودخانههایی بودند که حالا بوی ماهی پخته هم میدادند . مردههامان را دفن کردیم ما زندهها و خجالت کشیدیم از زنده بودنمان . برای کاری پدرم فرستادم کرمان . با بیست و چند هزار تومان پول. رسیدم کرمان دور میدان مشتاق پیاده شدم . گیج و گول بودم . اینکه چه آنزیمی توی مغزم ترشح کرد یا اعصاب چه پیامی توی مغزم منتشر کردند را نمیدانم . یک سطل یک کیلویی ماست خریدم . همانجوری دربسته همش زدم و به قول اهالی کویر ماست را شکستم . در ماست را باز کردم یک نفس و لاجرعه سرش کشیدم . دور لبهایم سفید شده بود و مثل همه مردهای جهان آستین دست راستم به کارم آمد . سطل ماست را مثل پوکه خالی فشنگی پرت کردم . زل زدم به سطل بغضم ترکید . هیچ جای ادبیات هیچ جای دنیا هیچ جای تاریخ سراغ ندارید مردی از فرط خوشحالی به خاطر خوردن یک کیلو ماست بغض کرده باشد و اشکهایش را که بوی ماهی میداده را با همان آستین ماستی پاک کرده باشد . ماست حق من بود...
خبر کوتاه بود . آقای وزیر طی توییتی فرمودند: پنجشنبه برایمان شگفتانه یا همان سورپرایز دارند . واکنش طبیعی بدنم این بود که لبهایم قوس وردارند و بخندم . اتفاقا همین اتفاق هم افتاد و توییت را لایک هم کردم . بعدش فکر کردم نکند این شگفتانه این دلخوشی این خبرخوب یک چیزی باشد توی همان مایههای دوچرخه و رانندگی و یک سطل ماست ؟
زدن عطر، استفاده معقول از رژ، خواندن کتاب، مجله روزنامه و دیدن فیلم و تئاتر و بیرون شام خوردن و سفرکردن معمولی و اقلامی از این دست رفتارهایی است که انجامش حال آدم معاصر را خوب میکند . کارهای کوچکی که شاید هزینه چندانی نداشته باشند تاثیر بسیار عمیقی روی اعتماد به نفس و حال خوب آدمیزاد دارد . اتفاقا همین مظلومهای کوچولوی دوست داشتنی که از فرط طبیعی بودن به چشم نمیآیند اولین قربانیان حاصل زلزله کوچک شدن سفرهها هستند. چیزهایی که حق و فرصت هر شخص و خانواده ای هستند و در این روزهای سرزمین ما برای خیلی از خانوادهها تجمل و قرتی بازی محسوب میشوند . یکی نوشته بود پیرمردی دو همسایه داشت هر روز میآمدند سراغش یکی هر روز صبح به صورتش سیلی میزد و دیگری هر صبح یک نان گرم برایش میخرید. یک روز هیچکدام از همسایهها کارشان را انجام ندادند . نتیجه چه شد؟ آنکه هر روز سیلی میزد را پیرمرد گفت: چه مهربان شده امروز و آنکه نان نیاورد را گفت : چه بی معرفت شده امروز... خلاصه که همین ...
تیتر خبرها
-
مسافران ناخوانده در مسیر مرگ
-
قصه سن و سال نمیشناسد
-
تولید 20سریال با حضور 200بازیگر شاخص
-
داستان «در شهر »
-
حاشیه ممنوع!
-
ماجــــرا ی موتورگــــازی و تـــویــوتــا!
-
درآمد از دود
-
پناه انقلابیون بود
-
«اطلاعات» فروشی!
-
پسماند گرا نی
-
لودگی پاستوریزه
-
موعود آقای وزیر...
-
من، رویایی دارم
-
موضعگیری خصمانه وزیر خارجه عربستان علیه ایران
-
بازار داغ فضای مجازی و پراید ۵۵ میلیونی