نسخه Pdf

مجمع درخت‌های جهان در حیاط خانه

چمدان بستن گاهی می‌شود یك اتفاق متفاوت آن‌قدر كه آدم نمی‌داند با این همراه سفری‌اش چه كند

مجمع درخت‌های جهان در حیاط خانه

قرار است بروم سفر. هنوز گذرنامه‌ام نرسیده، اما گفته‌اند می‌رسد، اما همین‌طور نشسته‌ام و یكی یكی لباس‌ها را تا می‌زنم و می‌گذارم توی چمدان، ذهنم مثل دوربین فیلمبرداری‌ای عمل می‌كند كه انگار دستی دكمه عقب زدن فیلم را رویش فشار داده باشد، یعنی من تیشرت بنفش را تا می‌زنم و می‌گذارم توی چمدان و ذهنم آن را برمی‌دارد و می‌برد سمت كشوی لباس‌هایم. كاپشن را گوشه چمدان جا می‌دهم و ذهنم دوباره در كمد آویزانش می‌كند.

زینب مرتضایی‌فرد

جنگ جهانی درونی
جهان بیرون و درونم با هم می‌جنگند. یكی قرار است آماده شود و برود سفر و دیگری دوست دارد كنج خانه بنشیند، چای بنوشد و كتاب بخواند. اصلا اینها به كنار، می‌خواهد بماند خانه و توی عالم خیال غوطه بخورد. حالا من هی چمدان را می‌بینم كه بسته شده و آماده، مثل یك انسان موقر و باكلاس كنار در ایستاده و ذهنم چمدان را می‌بیند كه با عجله به سمت كمد می‌رود تا گوشه‌ای به خواب فرو برود و استراحت كند.
همین‌طور كه به گوشه و كنار خانه نگاه می‌اندازم و جمع و جور می‌كنم، درگیر این تغییر تازه درونی‌ام می‌شوم. چه اتفاقی افتاده؟ من كه همیشه عشق سفر بودم، من كه اگر خانواده یا دوستان می‌گفتند برویم، نمی‌پرسیدم كجا و چمدان می‌بستم! چه شده حالا كه قرار است به شهر مورد علاقه‌ام بروم، این همه پاهایم سستی می‌كنند و تلاش برای این‌كه پا از خانه بیرون نگذارند. 
یادم می‌افتد كتابی برای سفر برنداشته‌ام. فكر می‌كنم حالا كه قرار است بروم چه كتابی ببرم. فكر می‌كنم و فكر می‌كنم. ناگهان خانه را، چمدان را و فكرهام را رها می‌كنم و می‌روم سراغ یادداشتی از سهراب سپهری، مردی كه به سفرهای درازی رفته بود و آخرش رسیده بود به همین جا. 
كتاب را توی قفسه پیدا می‌كنم؛ «هنوز در سفرم». سهراب در بخشی از این یادداشت خود نوشته است: «... پدرم صندلی پارچه‌ای خود را به آفتاب می‌كشید و خاموش می‌نشست. 30 سال خانه‌نشینی و گاه به یاری دیگران به درآمدن. و تو، ترك او گفتی. به هوای سفر. چه نیازی بود. اگر جویای گسترش ‌اندیشه خود بودی، همان درخت حیاط خانه تو را بس بود. سال‌ها می‌شود به تماشا بنشینی. كلاغی كه كنار حوض كاشی می‌نشست، چه درها كه به روی‌اندیشه نمی‌گشود. كلام لائوتسه را خواندی و درنیافتی: بی كه پای از در برون نهی، جهان را یكسر توانی شناخت.»

سفری از مبدا کنج خانه
چشم‌هایم را می‌بندم و مدام به این فكر می‌كنم كه خب كنج همین خانه خودم نشستن، كاج‌های حیاط را تماشا كردن و صدای پرنده‌ها را شنیدن مگر چه كم دارد كه باید این همه راه را بروم تا برسم. برسم به تماشاهای تازه. اصلا همین‌جا كه هستم را چقدر دیده‌ام؟ چقدر خوب دیده و درك كرده‌ام كه این عمری پر از هیجان رفتن بوده‌ام. 
دوباره به نوشته سهراب نگاه می‌كنم كه از لندن تا توكیو را زیر پا گذاشته و بعد نوشته: «این همه را آمدم تا چه؟ آفتاب دیار باشو به من نمی‌تابید چه می‌شد؟ نقاشی هیروشیگه را در موزه ملی توكیو نمی‌دیدم چه‌كم داشتم. آهنگ كاره سوسوكه را پندار نمی‌شنیدم. مناجات ذبیحی در سحرهای ماه رمضان مرا بس بود. لاله‌ای كه از فیروزكوه دیده بودم جای همه این گل‌های داوودی ژاپن را می‌گرفت. چه نیازی كه مهتاب را در باغ هی بیایی و ببینی، در ایوان خانه پدری‌ات در كاشان دیدی و همان بس بود. یك درخت، و همه جنگل را دیده‌ای. یك پرواز و با همه پرندگان آشنایی. این گل را بو كن و همه گل‌ها را بو كرده گیر. چنین است. و آزرده مشو. به خطا از كاشان به در آمدی. آنجا هر آنچه همه جاست بود. یاری اینچنین نداشتی، دوستی آنچنان تو را بود. در كوچه‌اش كیمونوپوشی نمی‌گذشت. چادر به سری به ره می‌رفت. مردمش یك هوكوسای نمی‌شناختند. با یك رضا عباسی كه آشنا بودند... به درآمدن‌ها همه پوچ. باید در فرو بست و به تماشا نشست...»

سهراب سپهری درست می‌گفت
سهراب چند سطر دیگری هم می‌نویسد و در همین فضا هم نوشته‌اش را به پایان می‌رساند. من می‌مانم و چمدانی كه دو روز قبل سفر بسته‌ام. من می‌مانم و فكر رفتن و نرفتن. فكر لباس‌هایی كه دست‌هایم گذاشته‌اند توی چمدان و ذهنم به كمد برگردانده. من می‌مانم و گذرنامه‌ای كه قرار بوده هفت روزه تمدید شود و به دستم برسد، اما بعد از 14روز نیامده و احتمال آمدنش هم مدام كم و كمتر می‌شود. همان‌طور نشسته‌ام به خیابان‌های تهران و مسیر پیاده‌روی هر روزه‌ام فكر می‌كنم. به هزینه بلیت و هتلی كه از كفم رفته، به چمدانی كه نمی‌دانم از خانه بیرون می‌رود یا برمی‌گردد گوشه كمد. حالا باید چه كنم. باید تلاش و تقلا كنم برای گرفتن گذرنامه كه البته كمتر از 24ساعت مانده به زمان رفتنم، بی‌نتیجه بوده یا بنشینم و چمدانم را نگاه كنم كه ذهنم خالی‌اش می‌كند و به گوشه كمد برش می‌گرداند. نمی‌دانم آخر این بازی چه شود، من راهی سفر شوم یا نه، ذهنم با من بیاید یا گوشه خانه جا بماند... هیچ‌كدام مهم نیست، مهم این است كه حس می‌كنم درخت‌های همه دنیا در حیاط خانه روییده‌اند. همه جا پرنده‌ها مثل همین جا آواز می‌خوانند و گل‌ها... نه اصلا همه‌شان وقتی توی خانه هستند، زیباتر و خوش حال و هوا ترند. اگر بروم، اگر به فرض محال اوضاع فعلی گذرنامه‌ام هم برسد، درخت‌های خانه، پرنده‌ها و گل‌ها را، اصلا همه چیز را با خودم خواهم برد، بی‌خانه، بی‌وطن همه جای جهان چیزی كم دارد و می‌شود فقط عابرش بود. 
ضمیمه نوجوانه