ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد. ..
آن روزها که بیشتر وقت داشتم، آن وقتها که هوای تهران تمیز تر بود، هفتهای یکی دوباری بچههایم را پارک میبردم و برایشان وقت می گذاشتم. بماند حالا اگه وقت هم داشته باشم. هوای تهران نمیگذارد بچهها در پارک، نفسی تازه کنند و از کودکی شان لذت ببرند. هر بار میرفتیم پارک وقت تعیین نمی کردم یا اگر تعیین می کردم توی دل خودم بود و به بچهها نمیگفتم. بچه که درکی از زمان ندارد و فقط گفتنش لذت را کمرنگ و نخکش می کرد. قشنگ صبر می کردم سیر بازی شوند و آثار خستگی را که در چهره شان می دیدم میگفتم: خب کم کم بریم... فرقی نمی کرد سه ساعت توی پارک باشند یا نیم ساعت. بلااستثنا می گفتند: دوتا تاب دیگه... دوتا سرسره دیگه برم... و معمولا هم قبول میکردم. مدتی به همین منوال گذشت و بعدها دقیق شدم به این رفتار... بچهها مطمئن بودند وقت دارند برای بازی کردن. گاهی درگیر حاشیه میشدند. گاهی گربه ای، کلاغی حواسشان را پرت میکرد و وقت رفتن که میشد میفهمیدند وقت ندارند و حالا میخواستند ملاقات با گربه و کلاغ را جبران کنند. محکم تر فکر کردم. قصه ما آدم بزرگها هم همین است. به دنیا آمدهایم و گرفتار بازی با کلاغ و گربهها میشویم و از وظیفه اصلیمان غافل میشویم. نوبت رفتن که می رسد. مو لای درز وقت رفتن نمی رود. خبر هم نداریم کی وقت رفتن است. خیلی وقت است که آماده رفتنم. هرچند دست خالی، هرچند بازی نکرده. ..