داستان پریدن پرنده و هرآنچه پریدنی است + نان اضافه

داستان پریدن پرنده و هرآنچه پریدنی است + نان اضافه

 آفتاب می‌تابید و مهر را بر سطح زمین می‌پراكند. باد می‌وزید و پاره‌ابرهای سپید را به این‌سو و آن‌سو می‌كشاند و رودخانه جاری بود و آب را در مسیر دریا به سوی سرنوشت عمیق خود رهنمون می‌شد. پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان كه توقع نداشت با شگفتی به پرنده نگاه كرد و گفت: آه‌ای پرنده زیبا، من از تماشای تو از این‌قدر نزدیك لذت فراوان می‌برم، اما من درخت نیستم و تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: می‌دانم. من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. فقط گاهی درختان و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم. انسان خندید و گفت: اشتباه بزرگی است.
همچنین می‌تواند اشتباه خطرناكی باشد.
پرنده گفت: این را هم می‌دانم. وی سپس افزود: راستی ای انسان، چرا پر زدن را فراموش كردی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید و با خود اندیشید پرنده قاطی كرده است، اما به روی خود نیاورد و دوباره خندید.
در این هنگام بر شانه دیگرش گرمایی لذتبخش را احساس كرد. به شانه‌اش نگاه كرد و دید خدا دستش را بر شانه او گذاشته است و فشار می‌دهد.
 خدا گفت: یادت نمی‌آید؟ انسان گفت: چه چیز را؟ خدا گفت: من تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم و زمین و آسمان هردو مال تو بود، اما تو به آسمان نگاه نكردی و فقط زمین را دیدی و مدام خواستی چیزها را از اینجا برداری و آنجا بگذاری و كم‌كم دست درآوردی و اندك‌اندك بال‌هایت ضعیف و ضعیف‌تر گشتند تا عاقبت خشك شدند و افتادند. وی سپس افزود: پرنده راست می‌گوید. با بال‌هایت چه كردی؟
انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد. آن‌گاه سر در آغوش خدا برد و گریست و وقتی گریه‌اش تمام شد پرنده را گرفت و كباب كرد و خورد. در این لحظه همسر انسان، انسان را تكان داد و به او گفت به بیرون برود و نان بگیرد و هرچه انسان زده بود پرید. انسان دستی به شانه‌هایش كشید و چیز خاصی احساس نكرد. پس از جا برخاست تا به سر كوچه برود و نان بگیرد و بیاید.