سیلی که ما را به آخر دنیا برد

روایت تصویری از مناطق محروم سیستان و بلوچستان پس از سیل اخیر

سیلی که ما را به آخر دنیا برد

تازه از كرمان برگشته بودم، از مراسم تشییع سردار شهید قاسم سلیمانی، خبر رسید كه آسمان سیستان‌و‌بلوچستان آنقدر باریده كه سیلابی شده سهمگین و از همان شمال استان سرریز شده آمده پایین توی سرزمین بلوچ‌ها؛ بلوچستان. آسمان بلوچستان خودش هم كم نباریده بود؛ شاید هم بیشتر از سیستان؛ فرقی هم نمی‌كرد آسمان كدام بخش بیشتر باریده باشد، به هر حال سیلاب راهش را گرفته بود سمت دریا؛ بخش جنوبی استان؛ فضای رسمی رسانه‌های داخلی و جو پایتخت اما هنوز درگیر اخبار و سوگواری سردار شهید و شهدای هواپیمای سقوط ‌كرده اوكراینی بود؛ فضای مجازی اما آرام نگاهش را برگردانده بود سمت بلوچستان و تصاویری از سیلاب خروشان و نیروهای جهادی كه خود را زودتر از همه رسانده بودند به منطقه، تند تند روی صفحات اینستا بارگذاری می‌شد... در پایتختی كه ظاهرش آرام و قلبش گرفته بود، دل ماندن نداشتم، هرچه بود حالا وقت نشستن و سوگواری نبود... همین شد كه بی‌اعتنا به فوبیای پرواز (پروازهراسی)، راهی بلوچستان شدم تا شاید به مدد دوربین یك گوشی تلفن همراه و یك قلم بتوان صدای زخم‌ خورده هموطنان نجیب و سیل‌زده و محروم بلوچ را به گوش مسؤولان و مردم و خیرین رساند... شهرستان‌های متعددی در بلوچستان مثل قصرقند، نیكشهر، دشتیاری و سرباز سیل‌زده بود، اما دست تقدیر مرا برد درست وسط دشتیاری؛ بخش‌های اوركی و پلان؛ مناطقی روستایی كه سیلاب آمده بود تا همه نیستی‌شان را ببرد... آنجا آخر دنیا بود؛ جایی كه همه هستی‌شان خلاصه می‌شد در یك كپر یا یك چهاردیواری كوچك خشتی یا سیمانی كه کف آن زمین خالی گل یا آب ‌گرفته بود و تمام محتویاتش یكی دو دست رختخواب و چند لگن و آفتابه؛ روستاهایی بدون زمین كشاورزی، بدون دام، آب، غذا، بدون حمام و سرویس بهداشتی؛ با مردمانی بدون هویت، بدون شناسنامه و ... گویی سیل رفته بود آنجا به همان آخر دنیا، به همان نقطه فراموش‌ شده تا واسطه خیر شود برای مردمان محروم اما نجیب و مهربانش، تا بلكه نگاه ایران و ایرانیان بچرخد آن‌سو كه این روزها بیشتر از هرجا و هر اتفاقی نیازمند توجه و مرحمت و مهربانی‌اند ...

 خدا می‌داند كه وقتی یك ظرف غذا بهشان رسید، چقدر دنیایشان رنگی شد. یكی یكی با ذوق ظرف غذا را روی سر می‌گذاشتند و می‌گفتند حالا عكس بگیر. برای اهالی این روستا مثل سایر روستاهایی كه خودروی جهادی‌ها و نیروهای ارتش برای توزیع غذا می‌رسید، غذا حكم آخر خوشبختی را داشت؛ آنقدر كه ذوق کنند و بخندند و خیره شوند به دوربین تلفن همراه یا با خنده و هیاهو
بیفتند دنبال ماشین توزیع غذا... .



اینجا در روستای نوحانی، خانه یعنی همین؛ همین فضای كوچك كپری. البته می‌تواند آشپرخانه هم باشد؛ در هر روی فرقی نمی‌كند چون آشپرخانه باشد یا خانه درونش خالی است؛ خالی خالی هم كه نه، آشپزخانه باشد كمی هیزم سوخته و چند لگن كل وسایلش می‌شود و خانه كه باشد فقط چند دست رختخواب و شاید یك زیرانداز رنگ و رورفته پرخاك و گل.


اسمش یاسمین است، اسم قشنگی است به آن لباس سوزن د وزی شده سرخ و بنفش می آید و به چشمان سیاه درشتش
جلوی در خانه شان نشسته؛ جلوی یک کپر کوچک چند متر مربعی که یک خانواده 8 نفری را در خودش جای داده. اینها اما مهم نیست مهم این است که یاسمین حالا یک ظرف غذا دارد جهادی ها امروز اینجا بودند و طعم یک غذای لذید و یک خوشبختی بزرگ را به یاسمین چشانده اند، انقدر که تمام چند دقیقه ای که لنز دوربین موبایل رویش زوم شده بود هاج‌و‌واج به آن خیره شود و مراقب باشد تا مبادا غریبه پشت دوربین خوشبختی‌اش را به یغما ببرد.


 خوشبخت ترین آدم‌های نوحانی، آنهایی هستند كه شناسنامه دارند؛ هویت دارند... چند سال پیش دولت آمده برای آنها كه شناسنامه دارند، یك اتاق سیمانی بی روح ساخته؛ این مهم نیست البته چون برای آنها حكم خانه را دارد، یك سرپناه امن، حتی مهم نیست كه توی آن خالی است، بی فرش و بی اسباب و اثاثیه؛ مهم این است كه آنها خانه‌دار شده‌اند.


 آشپزخانه می‌تواند در داشته باشد، می‌تواند بدون در و اپن باشد و كابینت‌های خوشرنگ ام دی اف داشته باشد، می‌تواند اصلا یك شكل دیگری باشد، همین شكلی؛ بدون هیچ ظرف و ظروفی. مهم این است كه بتوانی چند قطعه چوب خشك تویش روشن كنی و آبی برای حمام صحرایی‌ات گرم كنی یا اشكنه پیازی روی آن بار بگذاری. مردم روستاهای نوحانی و پتی با همین آشپزخانه‌ها سال‌های سال چراغ زندگی‌شان را روشن نگه داشته‌اند.


 اگر این فضای یكی دومتر مربعی كثیف و گل گرفته را به شما بدهند، با آن چه می‌كنید؟ اصلا به نظرتان می‌شود توی آن كاری كرد؟... من و شما نه نمی‌توانیم، اما برای مردم روستای نوحانی اینجا تمیزترین جای خانه شان است؛ جایی كه باید تمیز باشد و به قول خودشان؛ جانشان را در آن بشویند؛ اینجا یك حمام در نوحانی است.



 اینها دختركان آچوبازارند؛  اهالی آچوبازار منتظر كمك بودند؛ منتظر كسی كه بیاید و برایشان پتو، لباس گرم و غذا بیاورد؛حكایت تلخی بود، اما تلخی نه توی صورت و نگاه و لحن آچوبازاری‌ها و نه توی هزاررنگ شادِ لباس و چهره مهربان دختركانشان پیدا بود. چشمان سیاه دختران و لبخند ملیحشان انگار به اولین منجی روستا خوشامد می‌گفت... .



درون خانه یك خانواده خوشبخت؛ یك خانواده شناسنامه‌دار نوحانی؛ خانواده‌ای كه هویت دارند و چون هویت دارند مورد مهر و التفات دولتیان قرار گرفته‌اند و یك اتاقك 12 متری سیمانی جایزه شان بوده. همه دار و ندار این خانواده خوشبخت همانی است كه در تصویر می‌بینید؛ دلتان گرفت؟ نگیرد! چون اینجا زندگی جاری است.



یك قصه فوق درام پشت این تصویر ساده است؛ قصه زنی با چهار دختر كه شوی صیادش چند سال پیش رفته دریا و هنوز برنگشته. اینجا همین اتاقك، خانه امید این پنج زن است؛
 راستی یك اتاقك گلی هم داشتند كه سیلاب آن را شسته و برده.


 یك حوضچه كه پر شده از آب گل‌آلود باران... زن خوشرویی بود سطل شكسته اش را می‌انداخت داخل حوض و هربار مقداری آب تویش جمع می‌شد و آن را می‌كشید بالا... با این آب چه می‌كنی: «می‌خوریم، چای دم می‌كنیم و غذا درست می‌كنیم...»


دخترك زبر و زرنگی بود، مرا كشاند و برد نزدیك این بنای بی سقف سیمانی، بعد گفت: «اینجا جانمان را می‌شوییم؛ با آب سرد؛ مریض هم می‌شویم، خب مگر چاره‌ای هم داریم» ... دلتان می‌خواهد درون بنای سیمانی بی سقف را هم ببینید؟... ما دیدیم... هیچ چیزی نبود، نه شیر آب و دوش و نه یك شامپو یا .... خالی خالی ... این یك حمام در روستای پتی است... .


 از این چاله‌ها و فرورفتگی‌های آبگرفته كه بگذری، جلوتر از كوه‌ها، همانجا كه یك نوار باریك سبزرنگ، شرق را به غرب تصویر وصل كرده، درست همانجا، یعنی بعد از دشت، می‌شود بخشی از خانه و زندگی نوحانی‌ها؛ جایی برای قضای حاجت كه ما به آن می‌گوییم سرویس بهداشتی. نوحانی‌ها و پتی‌ها به آن می‌گویند جنگل، كافی است بگویی دستشویی‌تان كجاست، انگشت شان ناخودگاه می‌رود همان سمت: «جنگل»، منظورشان لابه لای همان درخت‌هاست.