چهرههایی كه در شرایط سخت دست به دامن حضرت زهرا(س) شدهاند
یك مـــادر و این همه فــرزنـــد
خاورمیانه حیاط خلوت آمریكا بود. اسرائیل میتاخت و از كشتههای مسلمانان پشته میساخت. خانههای فلسطینیها زیر بولدوزرهای رژیم صهیونیستی خرابه میشد. خانوادهها آواره، پدران در برابر گلوله، كودكان بیسرپناه و مادران داغدار. در این وضع و حال بود كه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و اولین شمع را در این تاریكی سرد روشن كرد. كم كم وضع تغییر كرد و در برابر مشت دشمن، جبههای از مستضعفین تشكیل شد كه سرپناه مظلومان باشد؛ جبهه مقاومت. جبههای كه از خرمشهر و آبادان و شلمچه و دهلاویه شروع شد و اكنون به سوریه و لبنان و بیخ گوش رژیم صهیونیستی رسیده است اما این همه ماجرا نبود. فرزندانی كه در این جبهه علیه تاریكیها میجنگند و در مظلومیت و غربت به مادر خود حضرت زهرا (س) اقتدا كردهاند همیشه تحت عنایات و امدادهای غیبی خاص «حضرت مادر» بودهاند. در این جا به گوشهای از این عنایات و امدادها اشاره میكنیم و مابقی خود مثنوی هفتاد من كاغذ است.
اینكه حضرت زهرا اجازه نداد قبرش آشكار شود یك هنر سیاسی بزرگ توام با دوراندیشی بود كه طول تاریخ را متاثر از خود كند. حضرت زهرا اساس تمدن فاطمی را بر روی مخفی بودن قبر خود نهاد كه با ظهور حضرت مهدی این تمدن به كمال رسیده و قبر مادرش آشكار میشود. كسانیكه هزار و صد و چند سال در انتظار ظهورند قدر امامشان را میدانند زیرا دلیل غیبت امام انسان منهای دین و دین منهای اسلام و اسلام منهای امامت شد و عالم پر از ظلم و جور شد و چون امامت به اسلام بازگردد و دین به اسلام و انسان به دین زنده شود عالم پر از عدل و داد خواهد شد. او غایب شد تا قدرش آشكار شود همانگونه كه فاطمه زهرا قبر خود را مخفی نمود تا قدر شوهرش، رهبرش و امامش آشكار شود.
یک رزمنده حزبا... لبنان
حمله اسرائیل به لبنان شروع شد. هدف؛ نابودی حزبا... . جنوب لبنان زیر بمباران بیامان ارتش رژیم صهیونیستی بود. یكی از رزمندگان حزبا... تعریف میكند كه در بحبوحه جنگ موقعی كه در سجده نماز بودم با تضرع خداوند را به حق حضرت زهرا (س) قسم میدادم كه ما را در این جنگ یاری كند. در همین حین در حالتی مثل مكاشفه احساس كردم كه بانویی در برابرم ایستاده است. دلم گواهی داد كه حضرت زهرا (س) است. دست به دامن حضرت زهرا (س) شدم كه مادرجان! اوضاع ما را كه میبینید، دشمن به حریم هوایی ما حمله میكند. زنان و كودكان ما را میكشد. چرا ما را یاری نمیكنید؟! ناگاه شنیدم كه حضرت فرمود: اگر شما صبر و پایداری كنید حتما پیروز میشوید. در همین هنگام انگار پارچهای را به سمت آسمان پرتاب كردند و گفتند: تمام شد! یكباره از این حالت مكاشفه خارج شدم. لحظاتی بعد در نهایت ناباوری خبر رسید كه در منطقه «وادی حریمین» یكی از هواپیماهای جنگی دشمن سقوط كرده است. بعد از آن ورق جنگ برگشت. تانكهای مركاوا كه به شكستناپذیری معروف بودند، یكی پس از دیگری منهدم شدند و ورق جنگ به نفع حزبا... لبنان برگشت.
شهید ابراهیم هادی
شهید ابراهیم هادی از آن اسطورههای واقعی دفاع مقدس است. معنویت و شجاعت و درایت و قدرت و خلاصه آنچه خوبان همه دارند او یكجا داشت. مرام ابراهیم این طور بود كه اگر در عملیاتی پیكر یكی از شهدا در خاك دشمن جا میماند، هرطور شده باید این پیكر را بر میگرداند كه پدر و مادر شهید حداقل قبری از پسرشان برای تسلای خاطر دل داغدیدهشان داشته باشند.
یكی از دوستان و همرزمانش تعریف میكند كه یك شب هادی غیبش زد و خبری از او نبود تا اینكه قبل از اذان صبح سر و كلهاش پیدا شد. پیكر یك شهیدی هم روی دوشش بود. خستگی در چهرهاش موج میزد.
تا دیدمش گفت: یك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف كرد و توانستم او را بیاورم. پیكر شهید را به تهران منتقل كردیم. تشییع باشكوهی هم برای او در میدان خراسان برگزار شد. یك روزی كه با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجدی همان حوالی ایستاده بودیم پیرمردی سمت ما آمد. او را میشناختم. پدر همان شهیدی بود كه ابراهیم پیكرش را برگردانده بود. نزدیك ما شد و سلام كرد. از چهرهاش پیدا بود میخواهد حرفی بزند. بعد از دقایقی سكوت گفت: آقاابراهیم ممنونم. زحمت كشیدی. اما پسرم... پیرمرد مكثی كرد و دوباره كلامش را پی گرفت: اما پسرم از دست شما ناراحت است. لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا؟!. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش از اشك خیس شد. با صدای لرزان و خسته گفت: دیشب پسرم را در خواب دیدم. میگفت: در مدتی كه من گمنام و بینشان در خاك جبهه افتاده بودم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر میزد اما حالا دیگر چنین خبری نیست! پیرمرد دیگر ادامه نداد. خداحافظی كرد و رفت. ابراهیم كه اشك از گوشه چشمانش میغلتید انگار گمشده خود را پیدا كرده بود: گمنامی! ۲۲ بهمن سال ۶۱ ابراهیم هادی در كانال كمیل به شهادت رسید و پیكر او هیچگاه پیدا نشد! او به جمع شهدایی پیوست كه در اقتدا به مادرشان حضرت زهرا، قبرشان بینشان است. چقدر این جمله امام خمینی در وصف شهدای گمنام عجیب است كه فرمودند: سلام ما بر این پارههای تن ملت كه مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند!
حجتالاسلام ابوترابی
حجتالاسلام ابوترابی تعریف میكرد كه در دوران اسارت بیشتر عبادتها مثل نماز جماعت ممنوع بود. اذان گفتن با صدای بلند نیز ممنوع بود.
ما در آنجا اذان میگفتیم اما به گونهای كه دشمن نفهمد. روزی جوان 17 ساله ضعیف و نحیفی موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. صدایش كمی بلند شد. ناگهان مامور بعثی آمد و گفت: چیه؟ اذان میگی؟ بیا جلو. یكی از برادران مومن ما دید اگر این موذن جوان ضعیف و نحیف زیر شكنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید. لذا جلو رفت و پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: من اذان گفتم. ساعتی بعد سر و كله بعثیها پیدا شد و او را گرفتند و به زندان بردند.
زیرزمین در اردوگاه موصل، زندان بود. آن قدر گرم بود كه گویا آتش میبارید. چند روز هم به او آب ندادند. بعدها همین دوست ما كه به خاطر یك جوان موذن به زندان افتاده بود نقل میكرد كه یك مامور بعثی نگهبان من بود. گاهی وقتها كمی آب میپاشید داخل زندان تا هوا دم كند و گرمتر شود.
روزی یك دانه نان میدادند كه بیشتر آن هم خمیر بود. هیچ آبی هم وجود نداشت. ایشان میگفت: من دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم كه شیرهاش را بمكم. كمكم دیگر طاقتم تمام شد و از تشنگی آماده شهادت شدم. گفتم: یا حضرت زهرا امروز افتخار میكنم كه مثل فرزندتان آقا امام حسین به دست این جلادان بعثی تشنهكام به شهادت برسم. صبح روز بعد با خودم عهد كردم كه اگر آب هم آورد سرم را بلند نكنم تا جان به جان آفرین تسلیم كنم. خواستم شهادتین را بر زبان جاری كنم كه زبان در دهانم تكان نمیخورد. زبانم خشك شده بود.
نگهبان از پشت پنجره مرا صدا زد كه بیا آب آوردهام. اعتنایی نكردم. دیدم لحن صدایش فرق كرد! داشت التماس میكرد. با تعجب احساس كردم كه گریه میكند! با خواهش و تمنا میگفت بیا آب آوردهام!
كمی عربی بلد بودم. او مرا قسم داد. گفت: تو را به حق حضرت زهرا بیا آب را از دستم بگیر! عراقیها هیچ وقت به حضرت زهرا قسم نمیخوردند. تا نام مبارك حضرت را برد طاقت نیاوردم. سرم را به سختی برگرداندم. دیدم اشك از چشمانش جاری است. میگوید: بیا آب را بگیر! این دفعه با دفعات قبل فرق میكند. لیوان آب را جلو آورد و ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یك مقدار حالم بهتر شد. بلند شدم. سرباز عراقی گفت: تو را به حق حضرت زهرا بیا و از من بگذر و مرا حلال كن! به چهرهاش خیره شدم. گفتم: تا نگویی جریان چیست حلالت نمیكنم. آمد كنارم نشست و با حال عجیبی گفت: دیشب در خانه خوابیده بودم. نیمهشب مادرم بالای سرم آمد و با عجله مرا از خواب بیدار كرد. با عصبانیت و گریه فریاد زد و گفت: تو چهكار كردی؟! گفتم: چی شده؟!
مادرم ادامه داد: مرا در مقابل حضرت زهرا شرمنده كردهای! الان حضرت را در عالم خواب زیارت كردم. ایشان فرمودند به پسرت بگو برو و دل اسیری كه به درد آوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم كرد. او این جملات را میگفت
و اشك میریخت.
دكتر علی شریعتی
همه جا در تاریخ ملتهای مسلمان و تودههای محروم در امت اسلامی، فاطمه(س) منبع الهام، آزادی و حقطلبی و عدالتطلبی و مبارزه با ستم و قساوت و تبعیض بوده است. از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است. فاطمه یك زن بود آنچنان كه اسلام میخواهد كه زن باشد. تصویر سیمای او را پیامبر، خود رسم كرده بود و او را در كورههای سختی و فقر و مبارزه و آموزشهای عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه ابعاد گوناگون زن بودن نمونه شده بود. مظهر یك دختر در برابر پدرش. مظهر یك همسر در برابر شویش. مظهر یك مادر در برابر فرزندانش. مظهر یك زن مبارز و مسؤول در برابر زمانش و سرنوشت جامعهاش. وی خود یك امام است یعنی نمونه یك تیپ ایدهآل برای یك اسوه، یك شاهد برای هر زنی كه میخواهد شدن خویش را خود انتخاب كند.
شیخ العمری، رهبر شیعیان عربستان
شیخ العمری متولد مدینه بود. ۱۶ ساله بود كه عازم نجف اشرف شد تا تحصیلات حوزوی خود را شروع كند. بعد از اتمام تحصیلات خود به عربستان برگشت و وظیفه رهبری شیعیان غریب عربستان به دوشش افتاد. نزدیك به ۴۵ سال توسط آل سعود به زندان افتاد و حوالی انقلاب اسلامی ایران بود كه از زندان آزاد شد. او نیز مثل هر آزاده دیگری بارها حمایت خود را از انقلاب و مبارزات شیعیان لبنان ابراز میداشت.
یكی از ماجراهای عجیب زندگی این عالم مربوط به اعلامیههایی بود كه ایشان منتشر كرد. علامه العمری گفته بود از حقوق شیعیان عربستان دفاع خواهم كرد. اما با حمله وهابیها دوباره به زندان افتاد. دادگاه سعودی وی را به اعدام محكوم كرد. قرار شد علامه العمری در ملاعام در حضور شیعیان به دار آویخته شود تا درس عبرتی باشد برای دیگر شیعیان. شیخ العمری خاطره آن حادثه را این چنین تعریف میكند: همه چیز دست به دست هم داد تا مرا اعدام كنند. پس از چند ماه زندانی شدن سرانجام روز اعدام فرارسید. من را در مقابل هزاران شیعه و برخی مسؤولان حكومت سعودی پای چوبه دار بردند. طناب را به گردنم انداختند.
لحظاتی تا شهادت فاصله داشتم. تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه به حضرت زهرا (س) توسل كنم. زیر لب با خودم گفتم: یا حضرت زهرا (س) من فقط برای دفاع از شما و آبروی شیعه پای چوبه دار آمدهام. مرا یاری كنید! در همین لحظه طناب دار را كشیدند و من دست و پا میزدم. در حضور همه مردم و عاملان حكومتی طناب دار لحظاتی بعد از اجرای حكم پاره شد و شیخ بر زمین افتاد! ماموران حكومتی شیخ را به بیمارستان بردند. مدتی بعد ایشان به هوش آمد و از زندان آزاد شد!