داستان ملاقات مدیر هلدینگ با دوست قدیمی در پساكرونا
امید مهدینژاد طنزنویس
مدیر یك هلدینگ بزرگ و موفق كه سهم بزرگی از تولید و فروش مواد غذایی، محصولات بهداشتی، پوشاك و خرید و فروش ارز را به خود اختصاص داده بود، در دفتر كار خود نشسته و به روزها، هفتهها و ماههای پس از كرونا فكر و تلاش میكرد مناسب با شرایط بحران فعالیتهای شركت را به سمت و سویی هدایت كند تا با كمترین ضرر مواجه شود. در این هنگام زنگ اتاق وی به صدا درآمد و منشی وی گفت: مردی میگوید با شما آشنایی دیرینه دارد و در اتاق انتظار نشسته است و تقاضای ملاقات با شما را دارد. مدیر كه از فكر كردن به شرایط پساكرونا خسته شده بود از منشی خواست مرد را به داخل اتاق راهنمایی كند. لحظهای بعد، مردی كثیف و ژندهپوش كه سرفههای خشكی میكرد وارد اتاق وی شد و روی مبل اتاق نشست. مدیر گفت: بفرمایید. مرد گفت: سلام، سلامی هستم. همكلاسی دوران دانشگاه شما. مدیر چند ثانیه فكر كرد و وی را به یاد آورد و گفت: عجب. عجب. سلام. جوانی كجایی كه یادت بخیر. سلامی گفت: واقعا. مدیر گفت: اما چرا به این روز افتادهای؟ سلامی گفت: من بعد از دانشگاه به سربازی رفتم و بعد از آن شركتی تأسیس كردم مشغول به كار شدم. اما نتوانستم با شركتهای بزرگ كه از رانتهای مالی و اطلاعاتی برخوردار بودند رقابت كنم و شكست خوردم. چندی بعد بر اثر اختلافات خانوادگی ناشی از مشكلات مالی همسرم از من جدا شد. چندی بعد بر اثر افسردگی ناشی از بیكاری و جدایی به دام اعتیاد افتادم و خانه و زندگیام را از دست دادم. اینك مدتی است از طریق تكدیگری و دستمال كشیدن به شیشه اتومبیلها خرج زندگی و مواد خود را درمیآورم و اخیرا نیز سرفههای خشكی میكنم، اما تب ندارم. مدیر شركت پس از شنیدن سرگذشت سلامی به گریه افتاد و با دستمال اشكهایش را پاك كرد و گفت: دلم میخواست میتوانستم تو را در آغوش بگیرم و دلداری بدهم، اما پروتكلهای بهداشتی چنین اجازهای را نمیدهد. وی سپس زنگ روی میز خود را به صدا درآورد و به منشی خود گفت: این مرد از دوستان دوران دانشگاه من است و وضعیت بدی دارد كه قلب مرا پاره پاره میكند. هرچه زودتر وی را از اینجا بیرون بیندازید. دقایقی بعد نیروهای انتظامات شركت، سلامی را از شركت بیرون بردند و جای نشستن وی را ضدعفونی كردند.