عشق یا وظیفه؟

نگاهی به شخصیت‌های ماجرای نیمروز: رد خون؛ فیلمی که یکی از پربازدیدترین‌های شبکه نمایش خانگی است

عشق یا وظیفه؟

«ماجرای‌نیمروز:رد خون» چهارمین فیلم محمدحسین مهدویان در مقام کارگردان، در واقع دنباله‌ای بر ماجرای نیمروز است. فیلمی با فیلمنامه مشترکی از حسین تراب نژاد و ابراهیم امینی که گوشه‌هایی از عملکرد گروهک منافقین را در روزهای پایانی جنگ ایران و عراق به تصویر می‌کشد. فیلمی پر شخصیت که این روزها جزو فیلم‌های پربیننده در vodهاست. در این مجال کوتاه،نگاهی به چهار شخصیت اصلی آن که در جریان روند فیلم هم مخاطب را درگیر خود می کنند، انداخته ایم.

افشین (محسن کیایی)
یکی از نیروهای امنیتی فیلم که میان عشق و وظیفه درگیر و سرگردان است. عشق به همسری که مدت‌ها او را اسیر یا کشته  عراقی‌ها می‌پنداشته و ناگهان توسط عکسی، متوجه حضورش در جمع منافقین می‌شود. با این حال در برابر همکارانش خودش را به کوچه علی‌چپ می‌زند و اصلاً به روی خودش نمی آورد که سیما را شناسایی کرده است. شخصیتی میانه‌رو که به لحاظ شخصیتی بین صادق و کمال می‌ایستد. نه مثل صادق آن قدر وظیفه شناس و منطقی است و نه مثل کمال این قدر آرمانگرا و احساساتی، دچار تردید و شکی غریب. تردیدش در سکانس رویارویی افشین و کمال پس از اطلاع یافتن کمال از آخرین وضعیت خواهرش سیما، بیشتر به چشم می‌آید.گفت‌وگو با کمال و توجیهات او، افشین را برای لاپوشانی قضیه بیش از پیش مصمم می‌کند. اتفاقی که از یک سو منجر به حضور خودسرانه افشین و کمال در تنگه چار زبر برای پیدا کردن احتمالی سیما و دریافت سوال‌های بی پاسخشان می شود و از سوی دیگر، ظن صادق را نسبت به رفتارهای سؤال برانگیز این دو برمی انگیزد. سکانس منتخب: افشین و سیما پس از سال‌ها دوری،روی نیمکتی کنار هم نشسته‌اند. افشین، سیما را بابت حضور در میان آن همه مرد غریبه، نکوهش می کند و سیما سعی می کند صادقانه از خودش دفاع کند. او می‌خواهد دخترش فاطمه را با خود ببرد، غافل از این که برادرش کمال، تفنگش را به سمت او نشانه گرفته است. افشین با گفتن این موضوع به سیما نشان می دهد هنوز عشق در وجودش جاری است. کمال با خودداری از شلیک گلوله به سمت خواهرش ثابت می‌کند هنوز غرق در احساسات است و صادق با حضور به‌موقعش مهر تاییدی بر وظیفه‌شناسی همیشگی‌اش می‌زند.انگار شخصیت‌ها در آخرین سکانس، خود واقعی شان را رو کرده اند!


کمال (هادی حجازی فر)
کمال، نقطه مقابل شخصیت صادق است. مردی عمل‌گرا که در اغلب مواقع احساساتش بر منطق می‌چربد. دارای عقاید سیاسی و مذهبی سفت و سخت که ظاهراً حاضر نیست ذره ای از آنها کوتاه بیاید. شخصیتی رک‌گو که از بیان شفاف عقایدش هیچ ابایی ندارد. بیان طنز آلود کمال اما به کمکش آمده تا مخاطب را با خویش همراه کند. شخصیتی که نمونه بی‌کم و کاستش در لاتاری نیز حضور داشت. از آن دست شخصیت‌های افراطی که بر عقیده‌شان استوارند و برای اثبات درستی راه و روش‌شان از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنند. به عنوان نمونه نگاه کنید به نخستین سکانس معرفی این شخصیت که طی آن شاهد شلیک‌های پی‌در پی گلوله توسط کمال به ماشین کسانی هستیم که می‌خواهند مانع کارش شوند. بهترین معرفی این شخصیت اما در لحظه ای اتفاق می افتد که صادق خطاب به او می گوید: شما که همیشه آدم منطقی‌ای بودی!کمال ابتدا باورش می‌شود ولی کمی بعد متوجه کنایه زیرکانه صادق شده و با عبارت "مسخره کردی؟" واکنش نشان می‌دهد. واکنشی که خاص شخصیت کمال است ولاغیر!
سکانس منتخب:عباس زریباف(حسین‌مهری) زخمی و بی سلاح در چنگ کمال و افشین است. خوب می‌داند که اگر به دست نیروهای امنیتی ایران بیفتد، با توجه به سابقه نفوذی‌بودنش در دستگاه اطلاعاتی ایران و خیانت‌های پس از آن، روزهایی تاریک در انتظارش است. از سوی دیگر کمال را هم خوب می‌شناسد و می داند اسلام و ایران و ناموس، خط قرمزهایش هستند. این‌چنین است که با گفتن جمله‌ای تحریک کننده، حس ناموس پرستی کمال را قلقلک می‌دهد و او را به واکنش وا می‌دارد. واکنشی که نتیجه اش چیزی است که او می خواهد. این که زنده به دست نیروهای امنیتی ایران نیفتد. کمال باز هم احساساتی شده و به اصطلاح گند زده است!



سیما (بهنوش طباطبایی)
سیما رزمنده ای است که سال 59 به جبهه‌ها رفته و خیلی زود به اسارت نیروهای بعثی در آمده است. در جلسه فاکت‌خوانی، خودش را به خوبی معرفی می‌کند. شخصیتی به‌شدت احساساتی که مدام تصویر دخترش، فاطمه جلوی چشمانش است و به صراحت می گوید همه انگیزه اش این است که برگردد ایران و او را ببیند. او با نام تشکیلاتی خواهر لیلا به امید خلاصی از دست نیروهای عراقی به اردوگاه اشرف پای گذاشته، بی آن که آگاهی چندانی از مرزبندی سال‌های بعد انقلاب داشته باشد. هرچند این ناآگاهی، شاید چندان منطقی به نظر نرسد، ولی  فیلم برای خلق شخصیتی سمپاتیک در اردوگاه رقیب، به این بی‌اطلاعی یا خود را به بی اطلاعی زدن، نیاز داشته است.  
سکانس‌منتخب: در بحبوحه حمله نیروهای منافقین به اسلام آباد غرب در میان حجم انبوهی از گلوله و آتش و خون، سیما دختر بچه ای را یافته و با فریاد‌زدن جمله «این بچه کیه؟» دنبال خانواده‌اش می‌گردد. سکانسی که تاکیدی دوباره است بر خانواده دوستی این شخصیت و متعلق نبودن وی به این فضای سرشار از خشونت و بی رحمی!



صادق (جواد عزتی)
صادق،یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های ماجرای نیمروز است که در رد خون هم حضوری پررنگ دارد. از نیروهای امنیتی وظیفه شناس که سعی می‌کند منطق را فدای احساسات زودگذرش نکند. انگار تجربه سال‌های گذشته به او آموخته که نسبت به اطرافیانش بدبین باشد و از این رو در نگاه اول، همه را به چشم یک مظنون می بیند. شاید به همین دلیل است که در پاره ای لحظات، خودخواه و تک‌رو به نظر می‌رسد. تمام تلاشش را می کند تا احاطه کامل به آدم‌های پیرامونش داشته باشد و وقتی اشراف اطلاعاتی‌اش نسبت به موضوعی حساس زیر سؤال می‌رود، بدجوری به هم می‌ریزد. بازی زیرپوستی جواد عزتی که بارها ثابت کرده جنس و اندازه نقش، چندان برایش مهم نیست و در هر صورت خوب و موفق ظاهر می‌شود، از امتیازهای فیلم محسوب می شود.
 سکانس منتخب: قهرمان سکانس افتتاحیه فیلم، صادق است. آنجا که تابوت‌های شهدا را جست‌وجو می‌کند تا نفوذی دشمن را یافته و آن را از جمع شهدا جدا کند. وقتی آن فرد را می یابد، کاری به این ندارد که خانواده طرف در انتظار است و حالا ممکن است چه اتفاقاتی بیفتد. او با کسی رودربایستی ندارد و وظیفه ای را که بر دوشش سنگینی می کند ،انجام می دهد و باقی قضایا برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد.