پسرعموها و دخترعموها و عوض شدن زمانه (قسمت دوم)

پسرعموها و دخترعموها و عوض شدن زمانه (قسمت دوم)

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 دختر گفت: پس خانم سرآشپز فعلی چی؟ مرد جوان گفت: او دیگر به سن بازنشستگی رسیده است. ضمن این‌که در جهان همواره سرآشپزهای مشهور مرد هستند. دختر خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و از حسن نظر و اعتماد مالک رستوران تشکر کرد و به‌عنوان سرآشپز رستوران مشغول کار شد. دو ماه بعد وقتی مدت حضور دختر در آن شهر به یک‌سال رسید، اسبی خرید و پول‌هایی را که جمع کرده بود، برداشت و نامه‌ای به مالک رستوران نوشت و در آن گفت: من دختر بودم و دختر هستم، اما از آنجا که هنوز زمانه به‌طور کامل عوض نشده است، خود را به‌عنوان پسر معرفی کردم تا بتوانم از عهده اداره امور خود بربیایم. وی در پایان از حسن اعتماد مالک رستوران کمال تشکر را کرد. ساعتی بعد دختر به دوراهی رسید و به‌سوی راه زودبازده رفت و به شهری رسید که در آنجا مشاغل کاذب رونق داشت و در آنجا به جست‌وجوی پسرعمویش پرداخت و او را دید که با سر و وضع ژولیده و خاکی سر یک‌ کوچه بن‌بست مشغول گدایی است. وی را صدا کرد و برایش یک دست لباس زیبا و یک اسب خرید و با هم به شهر خود برگشتند و نزد پدر و عمو رفتند. پدر پسرها وقتی آن‌دو را دید به پدر دخترها گفت: بفرما، لباس این را ببین، لباس آن را ببین. در این لحظه دختر به پسر گفت پیاده شود و اسبی‌ را که برایش خریده نیز تحویل دهد، اما چون پسر ندارند لباس‌هایی که برایش خریده می‌تواند مال خودش باشد. وی سپس کیسه حاوی پس‌انداز خود را نیز در مقابل چشمان عمویش به پدرش داد. عمو وقتی چنین دید سرافکنده شد، پسر را با چوب کتک زد و از برادرش عذرخواهی کرد. در این لحظه مالک رستوران نیز که به تعقیب دختر پرداخته بود به شهر آنها رسید و با دختر ازدواج کرد و چندی بعد رستوران‌های زنجیره‌ای «دخترونه» را در شهر افتتاح و تا پایان عمر با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.