روایت های یك مادر كتاب باز
شورای درختها
سمیهسادات حسینی / نویسنده
پس از چندوقت كه از ترس كرونا، صندوق پست را باز نكرده بودیم، از ترس صورتحسابهای احتمالی كه ممكن بود تاریخش بگذرد و كار دستمان بدهد، صندوق را باز كردیم و آماده برای هجوم، كیسه پلاستیكی گرفتم زیر صندوق و آواری از پاكت و كاغذ و نشریه و... ریخت توی كیسه. از نامههای فراوان و بیفایده از شركتهای مختلف برای ارائه كوپن تخفیف گرفته تا اطلاعرسانی موجودشدن اجناسی مشخص و بروشورهای فراوان تبلیغاتی و نشریههای متعدد از مجموعه تخفیفهای انواع فروشگاهها تا تكورقهای
باز هم تبلیغی و... و در آن میان، یكی دو صورتحساب ضروری كه البته باز هم توی پاكتشان پر بود از كاغذهای پرتعداد بیفایده تا میانشان یك برگ هم صورتحساب واقعی درج شده باشد.
طبق روال، شروع كردم به غرزدن: «واقعا شورشو درآوردن. چقدر كاغذ حروم میكنن. آخه چهخبره این همه تبلیغ و كاغذ كه همهش بیاستفادهس؟ كه توی این كرونابازارم اینا رو چاپ میكنن و پست میكنن و میفرستن؟!»
بعد خبرنامه محلی را كه چندرنگ و روی كاغذ كاهی چاپ شده بود، بیرون كشیدم و ورق زدم. گفتم: «یادش بخیر. اولین انتخاباتی كه رای دادم، آقاجون هر روز كلی روزنامه و بروشور تبلیغاتی نامزدها رو میآورد خونه. همه رو پهن میكرد روی زمین. دورش مینشستیم، میخوندیم، بعد راجع بهش حرف میزدیم.»
پسرك گفت: «وقتی این همه سایت و كانال هست. اصلا چرا كاغذ استفاده کنیم؟»
گفتم: «همینو بگو. این همه درخت بدبخت قطع بشه و تبدیل به كاغذ بشه كه ما هر روز باخبر بشیم كدوم فروشگاه، غذای هلندی گربه رو با تخفیف میفروشه!»
پسرك گفت: «كتابم همینهها. این همه كتاب روی كاغذ چاپ میشه هنوز.»
دخترك گفت: «نه. كتاب فرق داره. كتاب، كاغذیش خوبه.»
پسرك گفت: «برو بابا! اصلا دیگه مسخرهس كتاب كاغذی چاپكردن. تازه اونش بیخیال. اصلا چرا این همه كتاب مینویسن؟ همه قصهها و ایدههای داستانها كه تكراری شده. واقعا همه این مطالب لازمه نوشته بشن و چاپ بشن؟»
عجب حرفی زد! چند ثانیهای مات ماندم كه چه بگویم. مثلا دفاع كنم و بگویم: «بله لازمه. كلی مطالب علمی یا نظری هست كه باید مردم بدونن. كلی داستان هست كه هنوز خیلیها دوست دارن بخونن. اصلا كلی نویسنده هست كه
دوست دارن بنویسن!»
خندید: «آها! خوب اینو بگو! وگرنه همه چی قبلا نوشته شده. هر آدم جدیدی هم كه بزرگ بشه و به سن كتابخوندن برسه، میتونه بره همون قبلیا رو بخونه.»
بدتر شد. بیشتر از قبل زبانم قفل شد و نمیدانستم چه بگویم. واقعا ماجرا به همین شكل شیك و جدی و متفكرانهاش بود كه مطالب و داستانهایی هنوز ناگفته ماندهاند و بر عهده متفكران است كه آنها را بنویسند تا عوامالناس از این تفكرات ناب و درخشان بهرهمند شوند؟
یا لایه دیگری زیر این ماجرا وجود داشت كه عده زیادی از مردم میل به نوشتن و توان بازی با كلمات و شكلدادن به افكار شخصی خودشان را دارند و محتاجند به نوشتن و آن بازی نیاز تودهها به افزایش دانایی را همینها اختراع كردهاند؟
یا شاید هم چیزی میان این دو؟
خندیدم: «بچهها یه ایده داستان بهذهنم رسید! فكر كنین درختا یه دفتر بررسی ایده تاسیس كنن و آدما مجبور باشن برن از این دفتر تاییدیه بگیرن كه آیا مطلبی كه نوشتن واقعا ارزش چاپ و انتشار داره یا نه. بعد شورای درختها اگر انتشار اون نوشته رو لازم دونستن، بهش سهمیه چوب درخت بدن كه ببره كتابشو چاپ كنه. بهنظرتون ایده داستانی خوبیه؟!»
پسرك پوزخند زد: «من چه میدونم! برو از درختا بپرس!»
باز هم تبلیغی و... و در آن میان، یكی دو صورتحساب ضروری كه البته باز هم توی پاكتشان پر بود از كاغذهای پرتعداد بیفایده تا میانشان یك برگ هم صورتحساب واقعی درج شده باشد.
طبق روال، شروع كردم به غرزدن: «واقعا شورشو درآوردن. چقدر كاغذ حروم میكنن. آخه چهخبره این همه تبلیغ و كاغذ كه همهش بیاستفادهس؟ كه توی این كرونابازارم اینا رو چاپ میكنن و پست میكنن و میفرستن؟!»
بعد خبرنامه محلی را كه چندرنگ و روی كاغذ كاهی چاپ شده بود، بیرون كشیدم و ورق زدم. گفتم: «یادش بخیر. اولین انتخاباتی كه رای دادم، آقاجون هر روز كلی روزنامه و بروشور تبلیغاتی نامزدها رو میآورد خونه. همه رو پهن میكرد روی زمین. دورش مینشستیم، میخوندیم، بعد راجع بهش حرف میزدیم.»
پسرك گفت: «وقتی این همه سایت و كانال هست. اصلا چرا كاغذ استفاده کنیم؟»
گفتم: «همینو بگو. این همه درخت بدبخت قطع بشه و تبدیل به كاغذ بشه كه ما هر روز باخبر بشیم كدوم فروشگاه، غذای هلندی گربه رو با تخفیف میفروشه!»
پسرك گفت: «كتابم همینهها. این همه كتاب روی كاغذ چاپ میشه هنوز.»
دخترك گفت: «نه. كتاب فرق داره. كتاب، كاغذیش خوبه.»
پسرك گفت: «برو بابا! اصلا دیگه مسخرهس كتاب كاغذی چاپكردن. تازه اونش بیخیال. اصلا چرا این همه كتاب مینویسن؟ همه قصهها و ایدههای داستانها كه تكراری شده. واقعا همه این مطالب لازمه نوشته بشن و چاپ بشن؟»
عجب حرفی زد! چند ثانیهای مات ماندم كه چه بگویم. مثلا دفاع كنم و بگویم: «بله لازمه. كلی مطالب علمی یا نظری هست كه باید مردم بدونن. كلی داستان هست كه هنوز خیلیها دوست دارن بخونن. اصلا كلی نویسنده هست كه
دوست دارن بنویسن!»
خندید: «آها! خوب اینو بگو! وگرنه همه چی قبلا نوشته شده. هر آدم جدیدی هم كه بزرگ بشه و به سن كتابخوندن برسه، میتونه بره همون قبلیا رو بخونه.»
بدتر شد. بیشتر از قبل زبانم قفل شد و نمیدانستم چه بگویم. واقعا ماجرا به همین شكل شیك و جدی و متفكرانهاش بود كه مطالب و داستانهایی هنوز ناگفته ماندهاند و بر عهده متفكران است كه آنها را بنویسند تا عوامالناس از این تفكرات ناب و درخشان بهرهمند شوند؟
یا لایه دیگری زیر این ماجرا وجود داشت كه عده زیادی از مردم میل به نوشتن و توان بازی با كلمات و شكلدادن به افكار شخصی خودشان را دارند و محتاجند به نوشتن و آن بازی نیاز تودهها به افزایش دانایی را همینها اختراع كردهاند؟
یا شاید هم چیزی میان این دو؟
خندیدم: «بچهها یه ایده داستان بهذهنم رسید! فكر كنین درختا یه دفتر بررسی ایده تاسیس كنن و آدما مجبور باشن برن از این دفتر تاییدیه بگیرن كه آیا مطلبی كه نوشتن واقعا ارزش چاپ و انتشار داره یا نه. بعد شورای درختها اگر انتشار اون نوشته رو لازم دونستن، بهش سهمیه چوب درخت بدن كه ببره كتابشو چاپ كنه. بهنظرتون ایده داستانی خوبیه؟!»
پسرك پوزخند زد: «من چه میدونم! برو از درختا بپرس!»