چای خوردن با شیطان...

چای خوردن با شیطان...

حامد عسکری روزنامه‌نگار


   صدای زنگ را شنید... اف‌اف را برداشت. پدرش بود. با همان خستگی و پیشانی چین‌خورده همیشگی كه توی نمایشگر اف‌اف بیشتر به چشم می‌آمد. قلبش توی دهنش بود. شیطان توی سرش سیگار برگی گیرانده بود و كام عمیق می‌گرفت و قدم به قدم راهنمایی‌اش می‌كرد. خواهر كوچكش جلوی تلویزیون دراز كشیده بود و باب اسفنجی می‌دید و پاهایش دم عقربی توی هوا بازی می‌كرد. پدر وارد شد. خسته بود و بی‌حوصله. پشت در ورودی دكمه‌های پیرهنش را باز كرد و فقط شیطان و پسر می‌دانستند این آخرین بار است. آخرین بار است كه دكمه باز می‌كند... آخرین بار است كه جوراب در می‌آورد و آخرین بار است كه دست‌هایش را می‌شوید... پسر سلام می‌كند و حتی این هم آخرین سلام پسر به پدرش است. پدر سراغ مادر را می‌گیرد و پسر می‌گوید كه خسته بوده و رفته بالا كه بخوابد. پدر یك لیوان آب طلب می‌كند و پسر دستپاچه قرص را با كف استكان خرد می‌كند و می‌ریزد توی شربت آبلیمو و خوب هم می‌زند تا اثری از قرص نماند. پدر لیوان را از دست‌های لرزان پسرك می‌گیرد سر می‌كشد و می‌گوید چرا تلخ بود. پسر جواب می‌دهد. با لیموی تازه درست كرده‌ام. شاید به همین دلیل است. دختر هنوز دارد باب اسفنجی می‌بیند. توی قصه باب اسفنجی دلش یك دوست واقعی می‌خواهد و از پاتریك و آقای هشت‌پا دلش گرفته است. پسر خودش را مشغول می‌كند و منتظر است قرص عمل كند. خنكای كولر نمی‌تواند جلوی عرق ریختنش از استرس را بگیرد... پدر كم‌كم منگ می‌شود... پلك‌هایش روی هم می‌آید و می‌رود دراز بكشد. شیطان حالا سیگار برگش تمام شده. با قهقهه می‌گوید: وقتش است. برو كار را تمام كن. پسر بالای سر پدرش می‌رود. بغض دارد. سرش سنگین است. به پدر نگاه می‌كند. به آخرین بالا پایین شدن قفسه سینه‌اش... به همه پول تو‌جیبی‌هایش فكر می‌كند. به همه لحظاتی كه توی پارك تابش داده. به همه آن روزهایی كه دستش پشت زین دوچرخه‌اش بوده و دنبالش دویده و مراقب بوده زمین نخورد. كار از كار گذشته... دستش به خون مادرش آلوده شده... حالا نوبت پدر است. بالش را روی صورت پدر می‌گذارد و می‌نشیند روی صورتش. چند تا دست و پای نیمه جان و بعدش تمام...
از خانه بیرون زده... با مهدی... با همو كه نقشه این جنایت را كشیده... خواهر كوچكش هم همراه اوست. یك همبرگر برایش می‌خرد و دخترك كه مشغول همبرگر خوردن می‌شود. از رضا پرسید: حالا چی كار كنیم. جنازه هاشونو توی خونه... شیطان حالا توی سر مهدی نشسته بود و راهكار می‌داد... همبرگر دخترك كه تمام شد به خانه برگشتند. چاقو را برداشت و شلنگ كپسول گاز را برید و بوی تند ال‌پی‌جی خزید زیر بینی‌اش... دوباره از خانه بیرون زدند و ساعتی بعد برگشت. تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد و گفت پدر و مادرش خودكشی كرده‌اند. پلیس هم به آدرسی كه به اورژانس داده بودند مراجعه كرد. دو دوی چشم‌های پسرك و تناقض‌گویی‌هایش خیلی زود قصه را لو داد. پلیس دستگیرش كرد و طی بازجویی همه چیز را گفت. مهدی را هم لو داد و هر دوتاشان افتادند زندان...
سه سال گذشته است... این سه سال سه هزار سال گذشته... توی این سه سال لحظه لحظه زندگی‌اش را مرور كرد... این‌كه هیچ رفیقی برایش پدرو‌مادر نمی‌شد... همه بكن‌نكن‌هایی كه توی این مدت گفتند و گوش نكرد و چوبش را هم خورد... توی این فكر بود كه اگر می‌گفت چشم... اگر قبول می‌كرد... اگر به حرف‌های مهدی گوش نمی‌كرد...
هیچ‌كس حالا كنارش نبود. حتی شیطان هم تنهایش گذاشته بود...