تابستانی به قطر نخ دندان!
سیدسپهر جمعهزاده
پدرِ حکیم داشت از وسط پذیرایی رد می شد که ناگاه انگشت کوچک پایش به جایی گیر کرد و فریادی برآورد. اول گمان برد طبق معمول این پایه مبل است که مزاحم انگشت شده اما یادش آمد هنوز مبل اختراع نشده است. بعد از آنکه پدر حکیم از احتمال اولش صرف نظر کرد، تنها خود حکیم را لایق جانشینی پایه مبل دانست و او را متهم به مزاحمت برای انگشت کوچیکه نمود زیرا به قول پدربزرگ ، دانش آموزی که با زیر شلواری و تیشِرت و به حالت دَمَر امتحان مجازی بدهد و تقلب هم بکند و آخرش هم 10 بگیرد، به درد قرار گرفتن جای پایه مبل میخورد. (یادتان نرود که هنوز مبلی اختراع نشده بود و این نشان از دوراندیشی پدربزرگ برای سرکوفت به نوه هایش داشت!)
احتمال دوم پدر درست از آب درآمد و حکیم را درحال دادن امتحان مجازی پایین پایش یافت. پدر حکیم مسؤولیتی حیاتی در سازمان آموزش و پرورش کل بلاد داشت؛ یادش افتاد که تابستان نزدیک است و باید برنامه ای برای آن ریخت. در این مقطع حساس از داستان، پدربزرگ حکیم با پیژامهاش وارد صحنه شد. پیژامه اش را پوشید و متوجه شد که لنگ راست پیژامه، گویی بلندتر است، فلذا قیچی را برداشت و کمی از پاچه بلندتر را برید. بعد از بُرِش اما جای لنگ کوتاه و بلند عوض شد و این بار این لنگ چپ بود که کمی بلندتر مینمایید! البته فقط کمی.
این اتفاق جرقه ای در ذهن پدر حکیم زد و گفت :پسرم! امسال آموزش مجازی کیفیتش به اندازه آموزش حضوری طبیعتاً نبوده، پس من با اجازه ات فُرجه این چند امتحان پایانیتان را چند هفتهای بیشتر می کنم تا فرصت مطالعه بیشتری داشته باشید .لذا مجبوریم یکچند هفتهای تابستانتان را با تاخیر آغاز کنید.
پدربزرگ همزمان با افزایش فرجه، بار دوم قیچی را به جان پیژامه اش انداخت و خِرت!(به نقل از راوی حکایت، در گذشته به صدای بریده شدن پاچه ، خِرت می گفتند! ) نیتش این بار کوتاه کردن پاچه سمت چپ بود اما عملش با نیتش در تناقض درآمد و دست آخر فهمید باز همان لنگ راست شلوار را بریده!
پدر حکیم لبخند تلخی زد و البته بابت لبخندش توسط پدربزرگ تنبیه شد ؛ آنگاه به عرایض ادامه داد:« حکیم بابا! البته نگران نباش. مطمئن باش نمیگذارم این تابستان آنچنان که با تاخیر شروع خواهد شد ، با تاخیر نیز به پایان برسد. خیالت تخت! ما به شما لطف می کنیم و بوی ماه مهر و ماه مدرسه را دو هفته زودتر در شهر میپراکنیم.(توجه : عبارتِ «بوی ماه مهر» اشاره دارد به این شعر فاخر که خواهشمندیم بالحن مناسب خوانده شود : باز آمد بوی ماه مدرسه – بوی بازیهای راه مدرسه!)
در این اثنا پدربزرگ قیچی سوم را هم بر تن پیژامه کشید تا پیژامه بخت برگشته تغییر ماهوی دهد و به شلوارک تبدیل شود. البته شـــلوارکی که هنوز یک ورش بلندتر به نظر می رسد!
حکیم که از دیدن آب رفتن تابستان رویاییاش داشت تلف میشد، همچنان مجبور بود هنرمندی پدربزرگ و هنرنمایی پدرش را در یک صحنه به تماشا بنشیند.
پدر اما اینگونه عرایض را جمع بندی کرد : « خِرت!» ( نه نه ببخشید این صدای جمع بندی پدربزگ بود که رفت تا از آن شلوارک ، یک چیزی کوچک تر از شلوارک کنونی درست کند؛ که البته از ذکر نام آن چیز معذوریم!)
و اما جمع بندی پدر :«از تابستان پیش رو میماند یک ماه و دو روز! اما اصلاً نگران نباش. بخش اعظمش را برایت اختصاص دادهام به کلاسهای مجازی موسسات کنکوری که قسم خوردهاند عین دوازه سال تحصیلی را در یک ماه فرو کردهاند! با این حساب می ماند دو روز که این وقت ارزشمند را هم صرف جلد کردن کتابهای سال بعدت کن! موفق باشی عزیزم.»
چشم حکیم البته به دست پدربزرگ میخکوب شده بود که از پیژامهاش تنها یک نخ دندان باقی مانده بود!