داستان دنباله دار
تابوت احتمالی
علی مرتضوینیا
خلاصه قسمت قبل: پسرک نوجوانی، صبح زود برای رفتن به مدرسه بیدار می شود اما به ناگاه خود را میان چند میله، زندانی می بیند، طوری که نمیتواند از آنها رهایی پیدا کند و به زنگ ادبیات ، که مورد علاقهاش است، برسد. در بند پایانی قسمت اول خواندیم :
در همین ساعتی كه الان می بایست سر این درس عزیز باشم ، درون این قفس گیر كرده ام. حتماً تا الان آقای ادبیات رو به بچه ها کرده است و پرسیده : رضایی كجاست؟ و رضایی بنده خدا هم مثل همیشه گفته : آقا ما كه اینجاییم، رضوی نیستش رضوی!
كاش این را هم اضافه می كرد كه رضوی بی اینكه بداند واقعا چرا ، روی تخت خودش گیر افتاده و به علاوه كلاس ادبیات ، دارد حسرت دیدن فقط یكبارِ دیگرِ دستشویی را هم می خورد. و تنها امیدش بعد از خدا به خداست چون می داند كه تا فردا خبری از حضور والدینش هم در این خانه نیست. و اینک ادامه ماجرا:
اما قطعا رضایی هم در این رابطه به دبیر چیزی نمیگفت و واكنش آقای ادبیات به این موضوع این چنین بود كه ابتدا اندكی فکر میكرد و بهجای آنكه صندلی را به عقب براند میز را به جلو هل میداد و به سمت دفتر معاونِ تو دل نرویمان حركت میكرد تا به او نیز بگوید كه چقدر حضور همه دانشآموزان در كلاس برای من حائز اهمیت است و همه ما هم میدانستیم چقدر این معلمها فیلم و سریال بازی كردنشان بد است! حتما تا الان همه این اتفاقها افتاده بود و تنها اتفاقی كه باید میافتاد و نیفتاده بود باز شدن این قفس آهنی بود كه تکان نمیخورد. حتی الان راضیام كه لااقل برای چند لحظه باز شود من بروم دستبهآب و زودی برگردم.
اما الان مجبورم به چیزهایی فكر كنم كه چون كمی عجیب و غریبند، فكرشان به این حال می ارزد. مثلا همین كه چطور ممكن است با فكر كردن به چیزی عجیب از انفجار یك عضو در بدن جلوگیری شود و به قولی آدمی یادش برود كه دارد میتركد! یا چرا آدم بعد از نوشابه خوردن بینیاش یکجوری میشود. یا از همه مهمتر اینكه چرا موقع پیادهروی پایمان را روی خطوط سنگفرشها نمیگذاریم و حساسیم كه حتما پایمان در مركز سنگفرش قرار بگیرد؟ حالا در رانندگی چه؟ آنجا عوضش جبران میكنیم و بهجای اینكه بین خطوط باشیم زارت از رویشان میرویم. در همین احوالات خوابم برد...
... الان تقریبا سه روز است كه بعد از سیمان شدن پنجره توسط آدمهایی كه اصلا نمیدانستم كه بودند میگذرد و هرروز یك اتفاق وحشتناك میافتد، و واقعا فكر میكنم كه تقصیرِ آن چیزهایی بود كه داخل پنجره چیده بودم كه حتی میترسم اسمشان را بر زبان بیاورم. از حالت درازكش به نشسته تغییر وضعیت دادم، همین كه پتو را برداشتم ، ناگهان همه چیز تاریك شد انگار كسی نور اتاق و خورشید را با هم گرفت . گردن دراز كردم و پنجره حال را تماشا كردم كه دیدم انگار فرشتهها دارند زیرسفرهای میتكانند و بعد هم همانطوری گذاشتند بماند؛ اگر تا بهحال همسایه طبقه بالایی داشته باشید متوجه میشوید چه گفتم.همه چیز در ظلمات فرو رفت و من از ترس شروع به لرزیدن کردم ولی خب اتاق من پنجره نداشت كه ببینم واقعا چه اتفاقی افتاده، هر چند كه اتاق من هم پنجره داشت البته تا آن روز كه سیمانش كردند همان روز كه... .
در همین ساعتی كه الان می بایست سر این درس عزیز باشم ، درون این قفس گیر كرده ام. حتماً تا الان آقای ادبیات رو به بچه ها کرده است و پرسیده : رضایی كجاست؟ و رضایی بنده خدا هم مثل همیشه گفته : آقا ما كه اینجاییم، رضوی نیستش رضوی!
كاش این را هم اضافه می كرد كه رضوی بی اینكه بداند واقعا چرا ، روی تخت خودش گیر افتاده و به علاوه كلاس ادبیات ، دارد حسرت دیدن فقط یكبارِ دیگرِ دستشویی را هم می خورد. و تنها امیدش بعد از خدا به خداست چون می داند كه تا فردا خبری از حضور والدینش هم در این خانه نیست. و اینک ادامه ماجرا:
اما قطعا رضایی هم در این رابطه به دبیر چیزی نمیگفت و واكنش آقای ادبیات به این موضوع این چنین بود كه ابتدا اندكی فکر میكرد و بهجای آنكه صندلی را به عقب براند میز را به جلو هل میداد و به سمت دفتر معاونِ تو دل نرویمان حركت میكرد تا به او نیز بگوید كه چقدر حضور همه دانشآموزان در كلاس برای من حائز اهمیت است و همه ما هم میدانستیم چقدر این معلمها فیلم و سریال بازی كردنشان بد است! حتما تا الان همه این اتفاقها افتاده بود و تنها اتفاقی كه باید میافتاد و نیفتاده بود باز شدن این قفس آهنی بود كه تکان نمیخورد. حتی الان راضیام كه لااقل برای چند لحظه باز شود من بروم دستبهآب و زودی برگردم.
اما الان مجبورم به چیزهایی فكر كنم كه چون كمی عجیب و غریبند، فكرشان به این حال می ارزد. مثلا همین كه چطور ممكن است با فكر كردن به چیزی عجیب از انفجار یك عضو در بدن جلوگیری شود و به قولی آدمی یادش برود كه دارد میتركد! یا چرا آدم بعد از نوشابه خوردن بینیاش یکجوری میشود. یا از همه مهمتر اینكه چرا موقع پیادهروی پایمان را روی خطوط سنگفرشها نمیگذاریم و حساسیم كه حتما پایمان در مركز سنگفرش قرار بگیرد؟ حالا در رانندگی چه؟ آنجا عوضش جبران میكنیم و بهجای اینكه بین خطوط باشیم زارت از رویشان میرویم. در همین احوالات خوابم برد...
... الان تقریبا سه روز است كه بعد از سیمان شدن پنجره توسط آدمهایی كه اصلا نمیدانستم كه بودند میگذرد و هرروز یك اتفاق وحشتناك میافتد، و واقعا فكر میكنم كه تقصیرِ آن چیزهایی بود كه داخل پنجره چیده بودم كه حتی میترسم اسمشان را بر زبان بیاورم. از حالت درازكش به نشسته تغییر وضعیت دادم، همین كه پتو را برداشتم ، ناگهان همه چیز تاریك شد انگار كسی نور اتاق و خورشید را با هم گرفت . گردن دراز كردم و پنجره حال را تماشا كردم كه دیدم انگار فرشتهها دارند زیرسفرهای میتكانند و بعد هم همانطوری گذاشتند بماند؛ اگر تا بهحال همسایه طبقه بالایی داشته باشید متوجه میشوید چه گفتم.همه چیز در ظلمات فرو رفت و من از ترس شروع به لرزیدن کردم ولی خب اتاق من پنجره نداشت كه ببینم واقعا چه اتفاقی افتاده، هر چند كه اتاق من هم پنجره داشت البته تا آن روز كه سیمانش كردند همان روز كه... .