درباره رمان جنایی «امارت شر» نوشته مجتبی هوشیار محبوب
تیغی که جراح در سرتان جا میگذارد
«امارت شر» با جملهای عجیب آغاز میشود: «معمولا همه چیز در آرامش آغاز میشود، اما خشونت جایی در میان نقطههای پایانی دارد کشیک میدهد»؛ نمیدانید نویسنده انتهای داستان را دارد لو میدهد یا دارد شما را برای ورود به فضایی خاص آماده میکند. در حقیقت هم هر دو و هم هیچیک. لوکیشن به طرز ماهرانهای چیده میشود، آنقدر که حتی دما و میزان رطوبت و نور را برای شما تعیین میکند و کسی در دل داستان میگوید اکشن. تصویر از بالا آغاز میشود از یک فصل؛ فصل بهار. همه چیز قابل لمس است و شما بیآنکه متوجه باشید شخصیتی دارید به نام شمس. آرامآرام شما در قالب شخصیت کارآگاه شمس در حال شکلگیری هستید. بدن، لباس و اتاقی که در آن قرار دارید را کاملا درک میکنید. شما آنجا ایستادهاید و همه اینها فقط در نیمه اول صفحه نخستین اتفاق میافتد و روح شما وارد کالبد شمس میشود؛ از دریچه چشم او محیط را میبینید با این تفاوت که کس دیگری شما را کنترل میکند تا در ادامه ماجرا همانطور که میخواهد فکر کنید.
در همه خط داستان تا انتها تصاویری جلویتان شکل میگیرد و شما فرصت فرار از تصویرسازی ذهن نویسنده را پیدا نمیکنید؛ اپیزود اول بهآرامی و با پرسشهایی شروع میشود و تا آخر روایت شما با حجمی عظیم از سوالاتی درباره جنایت روبهرو هستید و نویسنده در طول داستان تکههای ماجرا را به شما میدهد و هر تکه که به تکه قبلی دوخته میشود، معما پیچش خود را مییابد. در اپیزود دوم مانند اپیزود اول، شما ابتدا با شرایط آب و هوایی مواجه هستید و از همین مسیر در شرایط محیطی داستان قرار میگیرید.
در بسیاری از پایانبندیها ، ضربهای مهلک به شما وارد میشود و شروع بخشهای بعدی با جملهای گیرا و مالیخولیایی ـ در ظاهر به دور از خط اصلی داستان ـ وارد فضایی رویاگونه میشود که مطلقا زاییده ذهن نویسنده است.
هرچند داستان روایتی خطی دارد، اما شما بهزودی متوجه میشوید شخصیتها و اتفاقات چون پیاز لایهلایه و پشت سر هم هستند و این معما قرار نیست شما را به جواب راحتی برساند. شما با شخصیت شمس در امارت شر همذاتپنداری نمیکنید بلکه کاملا در قالب شخصیت کارآگاه شمس جای میگیرید و همه اینها تا صفحه 45کتاب است؛ بیش از 200 صفحه دیگر پیش رو دارید. روایت پر است از خردهرنجها، رنج آدمی از آدمی، رنج آدمها از اجتماع و طبیعت که رنجش را به شکل ابری سیاه روی کشور بالا آورده است. اگر بخواهیم فضای داستان را ترسیم کنیم، باید بگوییم کاملا زیر دریای کلمات هستید و نویسنده شما را با موهایتان از آب بیرون میکشد، نه برای نجات، بلکه میخواهد اجازه دهد شما نفسی کوتاه بگیرید تا دوباره شما را در سطرسطر داستان فرو ببرد و شما دارید از این ضربات که به روحتان وارد میشود، لذت میبرید.
شمس، آدمی ضعیف و رنجکشیده و دچار مازوخیسم است؛ از پدر تا آبدارچی اداره و افکار شخصیاش و حتی به آب و هوای شهر اجازه داده آزارش دهند و شما در جایی متوجه میشوید همه اینها سوختی بوده که در ماشین خشم ما ریخته شده تا شمس به یک قهرمان، اما از نوعی متفاوت تبدیل شود؛ بتمن با دستهای ژوکر، نیروی خیر با قدرت شر.داستان در عین آرامش در هالهای از افکار و فضا جریان دارد و هر چندصفحه به شما ضربه میزند و با نوعی حیرت روبهرو میشوید، اما بدون اینکه ادامه دهد یا موضوعی را که شما محو آن هستید کش دهد، میرود قسمت بعدی داستان و یک جراحی نیمهکاره با تیغی که به عمد توسط جراح در سرتان جا مانده، شما را میبرد به قسمت دیگری و اینجا یک نت دیگر به این سمفونی کلمات اضافه میشود به نام وحشت. تا نیمه داستان شما با یک خط روایی آرام، اما نسبی و شکننده سر و کار دارید و در بخش دوم کتاب، قتلها پشت سر هم اتفاق میافتد مانند انگشتی که به شیشه پنجره اتاقتان میزند و شما میدانید در طبقه 39 هستید و حالا لکوموتیوِ وحشتی روانشناختی زیر پوست و در رگهایتان به حرکت در آمده. اتفاقات و ارتباطات میان شخصیتها مرتب اضافه میشود و مثل باران بر شیشه پنجره افکارتان فرود میآید. با جلورفتن روایت، قطعات معما همچنان که بیشتر میشوند به شکلی ماهرانه کنار هم قرار میگیرند و تصویر پیش روی شما همینطور کاملتر میشود؛ شما دیگر مطمئن هستید که نمیشود حدس زد چه چیزی در انتظار شماست و در 30 صفحه انتهای داستان، نویسنده سلاح شلیک کلمات را میگذارد روی رگبار و خشونتی که شما حتی حدسش را هم نمیزدید، حس سرخوشی به شما میدهد. سلاح در دست شماست. کسی که از همه چیز بیزار است، با دهان باز از خنده و سرخوشی هرآنچه او را رنج داده به گلوله میبندد و طنز چاشنی این خشونت است.
شما با شمس شروع کردهاید با بیخوابیهایش بیخوابی کشیدهاید، با چشمهایش دیدهاید، با پوستش هوا را حس کردهاید و حالا مثل یک عروسک که دست نویسنده آن را کنترل میکند، افکار شما کنترل میشود؛ هرچه را بخواهد در شما میکشد و هر چه را بخواهد در شما زنده میکند، چه عطوفت باشد چه امر شر.
رمان امارت شر، فراتر از جنایت است. جنایت، چاشنی آشی است که هوشیار محبوب برای شما پخته؛ آشی که یک وجب خون روی آن است.تنها ایرادی که میتوان به رمان گرفت این است که میشد داستان را در خودش ادامه داد و بلندتر کرد و انگار خود نویسنده هم از سکوت شمس به ستوه میآید و میخواهد هرچه زودتر فتیله خشم را روشن کند.
به طور کلی، هوشیار محبوب در سوال و جواب، در خون و خونریزی و قتل رگههای زیبایی از طنز دارد و هرچند شما فکر میکنید با یک خط داستانی مشخص روبهرو هستید، ولی نویسنده ذهن شما را به چپ و راست میکشد تا نتوانید آرام بگیرید. شما با این وحشت، کتاب را تمام میکنید که ممکن است در جنگل «سیاهآرا» رها شوید، با یک دست شکسته و داغی بر پیشانی.
تیتر خبرها