از جهـاد  تا  شهـادت

داستان‌های شنیدنی 4 شهید جهادگر از زبان دوستان و خانواده شهدایی که ماجرای شهادت‌شان خاص است

از جهـاد تا شهـادت

داستان‌شان درست بعد از انقلاب‌اسلامی شروع شد، از زمانی که گروه‏های جهادی، بار و بنه‎شان را جمع کردند و رفتند به مناطق محروم برای کمک. برای هر کمکی، از درس‌دادن به بچه‌های روستا تا خواندن کتاب و حتی دروی گندم یا ساختن مدرسه و مسجد برای روستاییان. یک سال بعد، زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد، همان جوان‎ها دوباره بار و بنه را بستند برای حضور در جبهه دفاع. حالا بیش از 40 سال از آن روزها می‎گذرد و دوباره جوان‎هایی به جنگ رفته‏اند، به جنگ و مبارزه با محرومیت. بار و بنه‎شان را برداشته‎ و سفر کرده‎اند به دورترین نقطه سرزمین مادری تا جهاد کنند و از نو، خانه‏ای بسازند، جاده‏ای، مدرسه‏ای یا مسجدی. در این راه اما خیلی‎ از این جهادگران، نفس‌شان به تنگ آمده و به مقام شهادت رسیده‏اند. در ادامه داستان زندگی، منش و ماجرای شهادت چهار شهید جهادگر آمده‌است. کسانی که بی‎ادعا در هر نقشی از دانش‏آموز گرفته تا فرزند، پدر، همسر و دانشجو، پاشنه همت ورکشیده‏اند تا ایرانی برابر برای همه ایرانیان بسازند.

شهید فداکار
شهید سید محمدعلی شاهزیدی، 17 ساله،  اصفهان

بعد از 14 سال، یاد و خاطره محمدعلی، برای سید مهدی شاهزیدی، پدر شهید سید محمدعلی، هنوز زنده است. سال 69 بود که اولین فرزند پسر و دومین فرزند خانواده شاهزیدی به دنیا آمد. پسری که به قول پدرش، خیلی باهوش بود و از همان سن کم، به همراه پدر در مسجد و حسینیه نورباران شهرشان، اصفهان رفت‎وآمد می‎کرد. همین باعث شد تا او از سن نوجوانی، جذب پایگاه بسیج محل شود.
پدر این شهید می‏‎گوید که محمدعلی، به‌شدت به رایانه علاقه داشت و از همان دوران کودکی، خودش بدون این‌که در کلاس آموزشی شرکت کند، کار با رایانه را آموخت. او تعریف می‌کند همین علاقه به رایانه پسرش را به این فکر برده که حتما در دانشگاه، مهندسی رایانه بخواند. اما ورق زندگی این پسر به شکل دیگری برمی‌گردد، آن هم در نقطه اوج زندگی او یعنی در 17 سالگی. یعنی زمانی که تازه دیپلم گرفته‌بود. سید مهدی می‎گوید اواخر خرداد بود و سید محمدعلی درحالی‌که تازه امتحاناتش را با موفقیت به پایان رسانده‌بود، در مسجد محل، اطلاعیه‌ای را مشاهده کرد. اطلاعیه‏ای که باعث شد تا چشم سید محمدعلی 17 ساله برق بزند، انگار این اطلاعیه مخاطب خاص داشت و از او خواسته‌بود تا در اردوی جهادی محرومیت‏زدایی در روستای کاهدان شرکت کند. دل او به تپش افتاد و از پدر و مادرش خواست تا برای رفتن به اردو رضایت دهند. هرچند که پدرش تعریف می‏کند مادر اول راضی نبود تا پسر ارشدش چند هفته‎ای از خانواده دور باشد، اما بعدا به‌خاطر کار خیری که پسرش نیت کرده‌بود، به خواسته سید محمدعلی، رضا داد. پدر می‏گوید:‌‌  31 خرداد، راهی اردو شدند. قرار بود برای منطقه محرومی که نه جاده درست و درمانی داشت و نه امکانات اولیه، مدرسه و مسجد بسازند. همه چیز خوب پیش می‏رفت و سید محمدعلی هم مانند دوستانش، آجر بالا می‏انداخت و تلاش می‎کرد تا حدودی، محرومیت را از بین ببرد.
اما ناگهان  5 تیر 86 حادثه‏ای تلخ اتفاق افتاد. داستان از رودخانه خروشان روستای کاهدان شروع شد. زمانی که یکی از دوستان سید محمدعلی، در رودخانه افتاد و در حال غرق‌شدن بود. پسر 17 ساله تا دید دوستش در آب‌های خروشان افتاده، یک لحظه هم تامل نکرد، سریع داخل رودخانه پرید تا دوست جهادی‎اش را نجات دهد. اتفاقا سید محمدعلی رفیقش را نجات می‎دهد و به لب ساحل رودخانه می‎رساند، اما خود او در جنگ با آب خروشان سرد که توان را از او گرفته‌بود، کم می‎آورد، پایش لیز می‎خورد و آب رودخانه دست او را می‎گیرد و به درون خود می‎کشاند.
آب، پیکر سیدمحمدعلی را با خود می‎برد و با این‌که محلی‎ها و غواصان، روزها به دنبال پیکرش می‏گردند، اما خبری از پسر 17 ساله پیدا نمی‎کنند. پدرش می‎گوید، 15 روز بعد، درست در زمانی که ماه کامل شده و ایام فاطمیه بود، پیکر بی‎جان سیدمحمدعلی را سالم، بدن هیچ آسیبی، پیدا می‏کنند. سید محمدعلی اولین شهید جهادگری است که در راه محرومیت‎زدایی به شهادت رسیده‌است.


عشق اردوی جهادی
شهید مهدی بهامیری،  21ساله،  چهارمحال و بختیاری

آه می‎کشد و می‎گوید: «همین چند روز پیش 26 تیر، سالگرد شهادتش بود.» این را منوچهر بهامیری، پدر شهید مهدی بهامیری می‎گوید. جوانی که سال 91، زمانی که تازه 21 سال داشت به مقام شهادت رسید. کسی که در کودکی همیشه‌به انجمن خیریه‌ای که پدرش به همراه دوستان و بستگان تشکیل داده‌بودند، سر می‌زد. پدر شهید می‏گوید از همان ابتدا کمک به محرومان را در این خیریه آموخت. بعدها که پشت لبش سبز شد، شرکت در هیات‎ها و حسینه‏ها،جزء جدایی‌ناپذیر زندگی‏اش شد. زمانی که در مراکز مذهبی به عنوان مسوول روابط عمومی فعالیت می‏کرد، سیم و سیمچین به دست می‏گرفت و مسوول صوت و تصویر بود و حتی به دلیل علاقه‏ای که به رایانه و وب داشت، در فضای مجازی برای هیات‎ها و حسینه‎ها تبلیغات می‎کرد و سایت می‏ساخت. علاقه به کارهای صوتی، تصویری و ساخت سایت، اما دلیلی نشد که او نخواهد در اردوهای جهادی شرکت کند و اتفاقاً پایش برای ورود به اردوهای جهادی قرص‎تر هم شد.
دیپلم را که گرفت، راهی خدمت سربازی شد و سربازی را در شهر یزد گذراند؛  البته خدمت در لباس مقدس سربازی، باعث نشد او از اردوهای جهادی غافل شود. در همین دوران بود که در زمان‎های استراحت و بیکاری و زمان‎هایی که به او مرخصی می‎دادند، در اردوهای جهادی شرکت می‎کرد و بسیاری از دانشجویان را به روستاهای محروم استانش، چهارمحال و بختیاری می‏برد تا برای روستاییان مدرسه، خانه و جاده بسازند. در یکی از همین اردوها، عده‏ای از دانشجویان را به یکی از روستاهای دهستان مشایخ در نزدیکی شهرکرد برده‌بود. همه چیز داشت خوب پیش می‏رفت تا این که او صدایی شنید؛ یکی از دانشجویان به رودخانه کارون می‎افتد و مهدی برای نجات او سریع به داخل رودخانه می‌پرد و او را نجات می‎دهد؛ اما سرنوشت پایان متفاوتی را برای او رقم می‏زند. زمانی که دانشجو را به ساحل می‏رساند، سرش به سنگی برخورد می‌کند،پایش لیز می‏خورد و به درون آب می‏افتد.ضربه به سر، توان شنا کردن را از او می‏گیرد و غرق شدن آخر داستان مهدی می‏شود.
پدر شهید می‏گوید،بعد از گذشت هشت سال از شهادت فرزندش هنوز هم پیرمردها و پیرزن‎هایی سر مزار مهدی می‎آیند که او در زمان حیاتش مانند فرزندشان هوای آنها را داشت،یعنی آنها را به دکتر می‏برد و داروهای‌شان را می‎خرید. این پدر تعریف می‌کند بعد از شهادت مهدی از همه فعالیت‌های فرزندش مطلع شده‌است.



منش شهیدگونه
شهید محمدحسین محرابی،  25 ساله،  البرز

نیما نیازمند، دوست، هم‌دانشگاهی و مسؤول قرارگاهی است که محمدحسین محرابی، زیر پرچم آن به مناطق محروم زیادی از استان‌های خوزستان، ایلام و کردستان رفته‌است. داستان پیوستن محمدحسین به گروه‎های جهادی از دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز و زمانی که در رشته مکانیک درس می‎خوانده است، شروع شد. همان زمان هم با نیازمند، دست رفاقت می‎دهد و برای ساختن ایرانی بهتر باهم عهد و پیمان می‌بندند. در همان روزهای دانشجویی، مدام به مناطق محروم سفر می‏کنند. شیرینی شرکت در اردوهای جهادی برای محمدحسین این‌قدر لذت‎بخش بود که بعد از فارغ‎التحصیلی از دانشگاه هم در موسسه دیگری با نیازمند همراه می‎شود. او تعریف می‌کند: «هر زمانی که در اردوهای جهادی شرکت می‎کرد، به خانواده‏اش می‎گفت که در اردوهای راهیان نور شرکت کرده‌است. لباس‎های خاکی‎اش را هم در زیرزمین خانه پنهان می‌کرد و بعد از چند روز، لباس‎ها را خودش می‏شست. دوست نداشت خانواده‎اش بدانند که او در اردوهای جهادی شرکت می‎کند و بعد از شهادتش خانواده فهمیدند در تمام مدت فرزندشان در اردوهای جهادی شرکت می‎کرد.»
نیازمند از خصوصیات رفتاری محمدحسین، خاطره‎ها دارد. از زمان‎هایی که محمدحسین غذا نمی‎خورد، چون در آن روز، کم کار کرده‌بود یا به دلیل بیماری و خستگی، نتوانسته‌بود آجری روی آجر دیگری بگذارد و دیواری بسازد. نیما می‏گوید: «هر وقت از او می‎پرسیدیم که چرا امروز ناهار نمی‎خوری، می‎گفت که ناهار از پول بیت‎المال است و زمانی که من امروز خوب کار نکرده‏ام، پس نباید غذایی هم بخورم.»
معمولا گروه‎های جهادی روزهایی را برای استراحت، گردش و تفریح در نظر می‏گیرند تا هم اعضای گروه استراحت کنند و هم راندمان کارشان را بالا ببرند. ولی به گفته نیازمند، محمدحسین در هیچ‌کدام از برنامه‎های تفریحی گروه‌شان شرکت نمی‎کرد. او می‎گفت که نیامده اردوی جهادی تا استراحت و تفریح کند، بلکه آمده‌است تا کاری انجام دهد. ماجرای تیر 90 نیز همین طور بود. زمانی که یک روز قبل از شهادتش، برنامه تفریحی شنا در سد وحدت روستای محل استقرارشان، یعنی روستای سراب‏قامیش از توابع شهر سنندج، برنامه‏ریزی شده‌بود و در این برنامه تفریحی هم محمدحسین شرکت نکرد. روز بعد اما حادثه عجیبی رخ داد. روز محمدحسین با سرگیجه و خون دماغ شروع شد. همین باعث شد تا آن روز را به او مرخصی دهند که استراحت کند. هرچند برای محمدحسینی که نمی‎توانست بیکار بنشیند، استراحت کردن سخت بود، همین شد که نزدیک سد رفت تا لباس‎هایش را بشوید. چند ساعت بعد اما پیکرش را بی‎جان از آب بیرون کشیدند. بعد از گذشت 9 سال، نه خانواده و نه نیما هیچ‎کدام دلیل شهادتش را نمی‎دانند. نیازمند می‎گوید:«واقعا دلیل شهادتش را نمی‎دانیم، شاید لب آب رفته‌بود تا شخص یا حیوانی را نجات دهد، به هر حال هیچ وقت مشخص نشد.»