از سه‎شنبه‎های مهدوی تا شهادت

از سه‎شنبه‎های مهدوی تا شهادت

شهید امین آق‌بابا شیرازی 34 ساله، تهران


نیلوفر میخچی‏فر، هنوز با عشق از همسرش می‎‎گوید و زمان افعالش حال است، انگار امین در کنارش است و حالا با تنها دخترشان با هم زندگی می‏کنند. حقیقت اما این است که همسرش سه سال پیش در اوایل شهریور در جاده گیلانغرب به شهادت رسید. سال 96 که امین شهید شد، پنج سال و هفت ماه از زندگی مشترکشان می‎گذشت،زمانی که یک دختر دو ساله هم داشتند. داستان آشنایی،خواستگاری و ازدواج آنها کاملاً سنتی بود،زمانی که یکی از دوستان مادر نیلوفر، امین را که یکی از اقوام دورشان بود به او معرفی کرد. نیلوفر می‏گوید: «از همان ابتدا، دغدغه حضور در کار خیر را داشت.» حضور در برنامه‎های سه‏شنبه‎های‌ مهدوی،از لذت‏بخش‏ترین کارهایی است که امین در آنها شرکت می‎کرد. او تعریف می‌کند همسرش در کنار سرپرستی یک خانواده سه نفره و تمرکز روی شغل و مسائل اقتصادی‎، همیشه وقتی هم برای شرکت در برنامه‎های همیشگی سه‏شنبه‏ها می‌گذاشت. در مراسم سراسری که غروب سه‏شنبه‏ها، جوان‎ها دور هم جمع می‏شدند تا به یاد امام مهدی (عج) به عابران و شهروندان، هدیه‏ای بدهند.
امین کارهای خرید، بسته‏بندی و همه برنامه‏ریزی‏ها را با عشق انجام می‎داد تا یاد و خاطره امام غایب را در غروب‎های شلوغ و پردغدغه سه‏شنبه‏ها در ذهن همشهری‏هایش زنده نگه دارد. نیلوفر می‏گوید: «انرژی امین باعث می‌شد تا من هم با او همراه شوم. البته کارهای سه‌شنبه‌ها سنگین و خسته‌کننده بودند، اما حس خوشایندی داشت.» داستان زندگی آنها بین کارهای سه‏شنبه‎ها و دغدغه‎های روزمره در نوسان بود تا این که امین با یکی از گروه‏های جهادی آشنا می‌شود، زمانی که تصمیم گرفت در اردوی جهادی شرکت کند. تصمیمش را با نیلوفر درمیان گذاشت. او تعریف می‌کند: «من مخالف بودم. نه این که نخواهم کار خیری انجام دهد، نه نمی‏خواستم حتی برای یک لحظه از او جدا باشم.»
برق اشتیاق و علاقه‏ای که امین برای انجام کارهای خیر در چشمانش داشت، اما نیلوفر را راضی می‌کند و به حضور همسر در منطقه‏ای خیلی دور از خانه رضایت می‎دهد. نیلوفر تعریف می‏کند همسرش از رضایت او به شدت خوشحال می‌شود، آن قدر که انگار قرار بود به کربلا برود.
روزی که قرار بود امین به اردوی جهادی برود، کارهای سه‏شنبه‎ها را انجام داد و صبح پنجشنبه راهی کرمانشاه شد. قرار بود برای سه خانواده محروم، سرویس بهداشتی و حمام بسازند.داستان اما در غروب اولین روز هفته اتفاق افتاد.زمانی که بعد از یک روز کاری سخت، خودروی‌شان در جاده چپ کرد و او همراه یکی دیگر از دوستانش به آرزویش رسید؛ آرزویی که نیلوفر درباره‌اش می‏گوید: «یک بار در نامزدی به من گفت دوست دارم شهید شوم.»