نسخه Pdf

خداحافظ حکیم!

خداحافظ حکیم!

سیدسپهر جمعه‌زاده

اهل خانه، هوسِ ماهی تازه كرده بودند. همین بهانه‌‌، كافی بود تا حكیم احساس نیاز كند و حوزه شیلات كشور را محتاج ورود خود ببیند‌. از آنجا كه به هیچ فروشنده یا صیادی در باب صید ماهی تازه، اعتماد نداشت، ‌خودش تور ماهیگیری و قایق و مایو خرید و به آب زد. تور را پهن كرد اما ناموفق بود‌؛ تور پیچ و تاپ برمی‌داشت و گره می‌خورد. اَره ماهی نیز گاهی تور حكیم را به قایق برمی‌گرداند و می‌گفت:« بار دیگر، تور را در حیاط منزلم ببینم، پاره برش می‌گردانم.تمام!»
حكیم توان مدیریت و کنترل تور را نداشت. فلذا تصمیم گرفت در كلاس‌های تور‌لیدری ( فنون مدیریت و هدایتِ تور ) شركت كند!
روزها می‌گذشت و كلاس، به جلسات آخرش می‌رسید كه حكیم از سر دلسوزی چند تور ماهیگیری برای استاد و همكلاسی‌هایش خرید تا به جای تورِ حقیقی، از آدمیزاد مثال نزنند! اوضاع به همین منوال طی شد تا حكیم مدركش را ستاند و لیدری اولین تور را بر‌عهده گرفت ؛ فقط یك مشكل ریز وجود داشت و آن هم آن‌كه، تنها برخورد حكیم با جهانِ زبان‌های خارجه، عبارات انگلیسی زیر دكمه‌های كنترل تلویزیون بود ولاغیر! 
در این میان اما حكیم معتقد بود با وجود احاطه اندكش به جهان زبان، بالاخره یك جوری به اهالی تور، عبارات اصلی را حالی می‌كند‌! وی همچنین خاطر نشان كرد: «لولو كه نیستند‌! می‌فهمند.»
القصه، آن تور كه از قلب اروپا می‌آمد بعد از چند روز رسید و اولین برخوردش با حكیم شكل گرفت. راویان نقل كرده‌اند، حكیم، این دیدار را با اعتماد به سقف عجیبی آغاز كرده است و اول بسم‌ا... به تور فرموده: «كن یو اسپیك انگلیش؟!!»
كه طبق بیان راوی اگر این اعتماد به نفس را، ساقه كاهو داشت، الان جزو هفت‌سین بود!
بیابان لوت اولین هدف گردشگری آنها بود. در میانه بیابان از حكیم پرسیدند: « وِر ایز دِ دَبِل یو سی ؟»
كه حكیم هر بار برای این‌كه تظاهر به فهمیدن كند، چشم نازك می‌كرد و ابرو بالا می‌داد و به افق خیره می‌شد و به نشانه تایید می‌فرمود:«یس!» و آنقدر این یس را تكرار كرد تا جمعیتی از تور، سرطان روده گرفتند و جان به جان آفرین تسلیم كردند!
مقصد بعدی بازماندگانِ تور، اصفهان بود. هنگامی كه تور به مسجد شیخ لطف‌ا... رسید، خارجی‌ها از شدت جاذبه معماری مسجد به‌وجد آمدند و گُرده خود را به خاك می‌زدند. این جماعتِ متحیر بعد از سیاحت كامل و خواندن تمام كتیبه‌ها و گشودن كلیه رمز و رازهای معماری آن سازه، همگی دور یك پدیده جمع شدند تا مگر پرده از راز آن جمله حك شده بر دیواره بنا، بر‌دارند. هر چه غور و بررسی كردند، بی‌نتیجه ماند. دست آخر حكیم را به سختی صدا كردند و حكیم آمد و این‌چنین مشاهده نمود: «می‌نویسم یادگاری _ تا بماند روزگاری. از طرف كامبیز و سیروس!»
حكیم كه نمی‌خواست، كاخ آرزوی گردشگران خراب شود، لبخندی زد و اصفهان را به مقصد بعدی یعنی تخت‌جمشید ترك كرد. حكیم شب‌ها، كل تور را مجبور می‌كرد تا زبان فارسی بیاموزند تا خود را از رنج سختی ارتباط برهاند. اهالی تور نیز به‌خصوص بعد از حادثه بیابان لوت و تركیدنِ بعضی دوستانشان، برای بقا هم كه شده، فارسی را آموختند و حتی صاحب تألیف شدند!
تخت‌جمشید محیط شلوغ‌تری به نظر می‌رسید و تا پایان حضور تور در آنجا، هموطنانِ مهمان‌نواز حكیم، جهت ارتباط دوستانه با خارجی‌ها، ۶۸ بار به آنها خطاب كردند:« هِی مِستِر !!» و هربار هم اهالی تور خیال می‌كردند كه بالاخره یكی پیدا شد كه زبان بداند اما هر بار می‌فهمیدند كه شخص مقابل فقط تا همان جایش را حفظ كرده است‌!
آخرین مقصد تور در بلاد، جنوب بود. به دریا كه رسیدند، حكیم دریافت كه اصلا در پی تهیه ماهی از خانه بیرون زده و پس ناگهان كل تور را به بهانه ماهی‌گیری به آب انداخت و خودش منتظر ماهی ماند‌!
بعد از غرق شدن اهالی تور، حكیم آنقدر به انتظار ماهی در ساحل نشست تا كس و كارِ آن گردشگران مرحوم، جهت انتقام از حكیم سر‌رسیدند و او را به طمع صید ماهی تازه، سوارِ كشتی كردند و به منطقه‌ای دور بردند و این‌گونه شد كه حكیم عزیز ربوده شد و تا این لحظه برنگشته است.
شاید این اتفاق، آغازی بر پایانِ قصه‌های حكیم باشد، شاید!
ضمیمه نوجوانه