غبار غم برود
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
نم باران،پیاده روی خیابان فلسطین را تر کرده بود. میانه راه پاییز بود و مثل هر سال جاروهای بی ذوق رفتگرها هر روز برگهای زرد ریخته روی پیاده رو را جمع میکردند. مثل هر سال، برگهای زرد و نارنجی و قرمز فشرده میشدند در کیسه سیاه رفتگرها و من مثل هر سال با خودم فکر میکردم حتما مشکل از من است که فکر میکنم اگر این برگها روی زمین ریخته باشند،زیباترند. در همین فکرها وارد کافه همیشگی خیابان فلسطین شدم که خستگی صبح تا ظهر را بشویم و بعد راه بیفتم سمت خستگی بعداز ظهر.
از کافه که بیرون زدم،مردی که گرد سفر روی کت و شلوار رنگ و رو رفتهاش بود،سر راهم سبز شد.میخورد بیش از نیم قرن این جهان را نفس کشیده باشد.غالب موهایی که دور سر کم مویش را گرفته بود،سفید بود و چند تار موی سیاه سعی میکردند پیری را بپوشانند. یک دست کت و شلوار کهنه و خاکی به تن داشت با یک جفت دمپایی سیاه و رنگ و رو رفته. لبخند محوی زد و به لهجه کردی سلام کرد:
-من مسافرم جوون. کیف پولم رو دزدیدند. زنگ زدم برام پول بفرستند، ولی نمیدونم کی و چهجوری قراره برسه.
-چقدر لازم دارید پدرجان؟
-پول نمیخوام. اگه میشه یه فنجون قهوه ترک برام بگیر.
سعی کردم تعجب در چهرهام را مخفی کنم و با پیرمرد دوباره وارد کافه شدم. بعدتر که با خودم فکر میکردم بیشتر به این میرسیدم که شاید اگر من هم جای آن پیرمرد بودم و تنها و بی پول در شهر غریب گیر میکردم، ترجیح میدادم بنشینم در یک کافه و یک فنجان قهوه بگذارم جلوی خودم و منتظر بنشینم که ببینم ورق بعدی دنیا چه میخواهد باشد.
امروز روی لیوان قهوهای که خریدم نوشته بود: «به زودی حالتان بهتر میشود» یاد شعر حافظ افتادم که:
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
نشستهام ببینم ورق بعدی دنیا چیست.
از کافه که بیرون زدم،مردی که گرد سفر روی کت و شلوار رنگ و رو رفتهاش بود،سر راهم سبز شد.میخورد بیش از نیم قرن این جهان را نفس کشیده باشد.غالب موهایی که دور سر کم مویش را گرفته بود،سفید بود و چند تار موی سیاه سعی میکردند پیری را بپوشانند. یک دست کت و شلوار کهنه و خاکی به تن داشت با یک جفت دمپایی سیاه و رنگ و رو رفته. لبخند محوی زد و به لهجه کردی سلام کرد:
-من مسافرم جوون. کیف پولم رو دزدیدند. زنگ زدم برام پول بفرستند، ولی نمیدونم کی و چهجوری قراره برسه.
-چقدر لازم دارید پدرجان؟
-پول نمیخوام. اگه میشه یه فنجون قهوه ترک برام بگیر.
سعی کردم تعجب در چهرهام را مخفی کنم و با پیرمرد دوباره وارد کافه شدم. بعدتر که با خودم فکر میکردم بیشتر به این میرسیدم که شاید اگر من هم جای آن پیرمرد بودم و تنها و بی پول در شهر غریب گیر میکردم، ترجیح میدادم بنشینم در یک کافه و یک فنجان قهوه بگذارم جلوی خودم و منتظر بنشینم که ببینم ورق بعدی دنیا چه میخواهد باشد.
امروز روی لیوان قهوهای که خریدم نوشته بود: «به زودی حالتان بهتر میشود» یاد شعر حافظ افتادم که:
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
نشستهام ببینم ورق بعدی دنیا چیست.