جز به نیکوتر کلام

جز به نیکوتر کلام

امید مهدی‌نژاد

حربن‌یزید گفت: «به‌خدا که ما نمی‌دانیم این نامه‌ها چیست که می‌گویی.»
حسین، عقبه‌بن‌سمعان را فرمود: «آن‌دو خورجین را که نامه‌های اینان در آن است به من ده.» عقبه، دو خورجین که از نامه لبریز بود آورد و پیش روی آنان ریخت. حر گفت: «ما از آنان نیستیم که تو را نامه نوشته‌اند. به ما فرموده‌اند هرگاه تو را یافتیم، از تو دست نداریم تا به نزدیک عبیدا...‌بن‌زیادت بریم.» حسین گفت: «مرگ، از چنین کار به تو نزدیک‌تر است.»
پس اصحاب را فرمود: «خیزید و بر مرکب‌ها نشینید.» اصحاب سوار شدند و ماندند تا زنان نیز سوار شدند. آن‌گاه حسین گفت: «بازمی‌گردیم.» چون خواستند تا در راه افتند، آن قوم ایستادند تا بازشان دارند.
حسین، حر را گفت: «مادرت در عزایت بگرید. چه می‌خواهی؟»
حر گفت: «وا... هرکس جز تو چنین به من گفته بود و در چنین حال بود که تویی، پاسخی دربایست به مادرش حوالت می‌کردم، هرکه بود. اما وا... مادر تو را یاد نمی‌توانم کرد، مگر به هرچه نیکوتر که در کلام آید.»
حسین گفت: «پس چه می‌خواهی؟» حر گفت: «وا... که باید تو را نزد عبیدا...‌بن‌زیاد برم.»
حسین گفت: «وا... که با تو نخواهم آمد.» حر گفت: «وا... که رهایت نخواهم کرد.»
حسین گفت: «وا... که با تو نخواهم آمد.» و گفتند و گفتند.
حر گفت: «مرا نفرموده‌اند که با تو جنگ گیرم. فرموده‌اند از تو جدا نمانم تا به کوفه‌ات رسانم. اگر نمی‌خواهی، راهی در پیش گیر که نه رو به سوی کوفه باشد و نه رو به سوی مدینه. این است راه انصاف. چنین کن تا به ابن‌زیاد بنویسم. تو نیز اگر خواهی به یزید بنویس یا به عبیدا... . باشد که تا آن‌گاه خداوند چنین پیش آورد که من گرفتار تو نباشم و از این کار معاف گردم.»
پس راهی نشان داد و گفت: «از این‌سو برو.» حسین جانب چپ را گرفت و از راه عذیب و قادسیه، بیرون شد و حر و یارانش نیز از جانب آنان روان شدند.