تیزتر از چاقوی ابراهیم...
حامد عسکری روزنامهنگار
تا اینجا خواندیم که صفورا متاهل بود و سر بردن دخترش سارا به بیمارستان، با جوانی به نام میلاد آشنا میشود و بشماره تلفن همراهش را به او میدهد. ارتباط صفورا و میلاد عمیق میشود. میلاد به صفورا دل میبندد، از او برای ازدواج خواستگاری میكند و برایش انگشتری هم به عنوان هدیه خریداری میكند. صفورا كه توی مخمصه بدی افتاده است، قصه خواستگاری را به ابراهیم میگوید. ابراهیم همسر صفورا، توی گوشش میزند و میگوید به میلاد بگو به خواستگاریات بیاید. ابراهیم به صفورا میگوید او را به عنوان دایی خودش به میلاد معرفی كند و هرچه سریعتر به خواستگاریاش بیاید، به شرطی كه ازدواج ابراهیم و خواهر میلاد هم صورت بگیرد. میلاد به خواستگاری صفورا میآید. ابراهیم هم با خواهر میلاد نامزد میكنند. یك روز ابراهیم به خانه میآید، وسایلی از انباری برداشته و به میلاد زنگ میزند كه با هم به پیدا كردن گنج در اطراف ورامین بروند. اینك ادامه ماجرا:
دل توی دل صفورا نبود. مطمئن بود كه ابراهیم بلایی سر میلاد میآورد. همه دلشورههای جهان ریخته بود توی دلش. بیچارهترین زن جهان بود. وانتی كه ابراهیم گرفته بود را ورانداز كرد. حتما از یكی از دوستانش گرفته بود. ابراهیم چایی را نصفه خورده و از حیاط زد بیرون. وانت زوزه كشید و در عقبرفتگی كوچه گم شد. جهان خیلی جای ترسناكی شده بود. هر تلفنی، هر صدایی، هر كسی در خانه را میزد، دل صفورا از جا كنده میشد. توی خانه تنها بود. بچهها پیش خواهر میلاد بودند و او اصلا نمیتوانست تصور كند كه چه آنزیمی توی ذهن ابراهیم ترشح كرده كه بچهها را برده پیش خواهر میلاد. صفورا توی خانه تنها بود و همین دلهرهاش را بیشتر میكرد. جرات نداشت به ابراهیم زنگ بزند، استیصال كامل بود و هیچ كاری از دستش ساخته نبود.
ساعت حدود یك شب بود كه صدایی توی حیاط پیچید. مضطرب بیدار شد. ابراهیم توی حیاط داشت چیزی میشست. ترسیده بود، جلو رفت. یك تبر دستهكوتاه بود. توی صورتش زد و گفت ابراهیم چه كار كردی و ابراهیم خونسرد جواب داد. كشتمشون ... زن توی صورتش زد و دیگر چیزی نفهمید.
به هوش آمد. خوشحال شد كه از یك خواب ترسناك بیدار شده. خدا را شكر كرد كه الان ابراهیم میرسد و ناهارش را حاضر میكند و چای میخزاند پیش دستش و همه چیز روال خودش را دارد. همه این فكرهای شیرین از خیالش رد شد. شیرابه تلخ بیخ حلقش را فروداد و خودش را توی بستر قوس داد و با صدای مردانهای به خودش آمد. مرد غریبهای با لباسی زیتونیرنگ و ریشی چندروزه كنارش ایستاده بود. بیسیم توی دستش میگفت مامور قانون است. چشمهایی استوار و عمیق داشت، با آرامشی كه در نگاه اول یقهات را میگرفت. خواب شیرینش حالا پریشیده بود. چشمهایش به چهره مرد بود و لبهایش توان حرف نداشت. خنكایی روی ساعدش حس كرد. كله چرخاند. پرستار سن و سال داری با زیباییای بومی در چهره، چیزی توی ساعدش خالی كرد. ساعدش سوخت و سوزشی تا حوالی شاهرگ گردنش دوید و محو شد... پرستار رفت و افسر گفت اگه حالتون بهتره بریم برای یه سری سوال و صحبت... زن یخ كرد. میخواست عرق توی پیشانیاش را با پشت دستش خشك كند كه دستش تیر كشید و سوخت. دستش به میله بغل تخت با دستنبد دوخته شده بود. چشمهایش سیاهی رفت و پلكهایش را بست. قطرهای اشك روی ملحفه شیریرنگ تخت درمانگاه چكید ...
تیتر خبرها