تیزتر از چاقوی ابراهیم...
حامد عسکری روزنامهنگار
تا اینجا خواندیم كه صفورا متاهل بود و سر بردن دخترش سارا به بیمارستان، با جوانی به نام میلاد آشنا میشود و به میلاد شماره تلفن همراهش را میدهد. ارتباط صفورا و میلاد عمیق میشود. میلاد به صفورا دل میبندد و از صفورا برای ازدواج خواستگاری میكند و برای او انگشتری هم به عنوان هدیه خریداری میكند. صفورا كه توی مخمصه بدی افتاده است، قصه خواستگاری را به ابراهیم میگوید. ابراهیم همسر صفورا، توی گوش صفورا میزند و میگوید به میلاد بگو به خواستگاریات بیاید. ابراهیم به صفورا میگوید او را به عنوان دایی خودش معرفی كند و هرچه سریعتر به خواستگاریاش بیاید، به شرطی كه ازداواج ابراهیم و خواهر میلاد هم صورت بگیرد. میلاد به خواستگاری صفورا میآید، ابراهیم هم با خواهر میلاد نامزد میكند. یك روز ابراهیم به خانه میآید و وسایلی از انباری برمیدارد و به میلاد زنگ میزند كه با هم به پیدا كردن گنج در اطراف ورامین بروند، اینك ادامه ماجرا:
به هوش آمده بود و هنوز منگ دنیای بیهوشی بود. هنوز باورش نمیشد چیزهایی كه شنیده خواب نبوده. كابوس نبوده. واقعیتی بوده كه با یك لبخند با یك تماس شروع شده. بیخ حلقش مزه فلز میداد. شیرابه تلخ و لزجی بیخ حلقش چسبیده بود و پایین نمیرفت. معدهاش میسوخت و هر مولكول هوا انگار اندازه گردویی درشت شده بود كه از بینیاش، از حلقش و از حنجرهاش پایین نمیرفت. عقب سمند سفید و سبز آگاهی نشسته بود و مغازهها ردیف در دو طرف خیابان از كنارش مات و محو میگذشتند. بیسیم صدا میكرد و غیر از خشخش نامفهوم بیسیم در دست ماموری كه جلو نشسته بود، صدای دیگری به گوشش نمیرسید. سمند جلوی دری بزرگ توقف كرد و سربازی كوتاهقد با عجله و مطیع در را باز كرد. ماشین گوشه حیاط نگه داشت. پیاده شدند و به سمت ساختمانی آجری راه افتادند. صدای قلبش را فقط میشنید و لاغیر. پشت میز نشست. یك پارچ آب روی میز بود. دلش آب میخواست. مامور زن صدای دلش را انگار شنید. یك لیوان آب ریخت و نزدیك دهانش برد. مامور جوانی وارد اتاق شد. پروندهای را روی میز باز كرد. خونسرد شروع كرد به حرف زدن. همه حرفها را شنید و هیچكدام را مطلقا نمیتوانست باور كند. ابراهیم... ابراهیم او كه مرد مهربانی بود و هیچی از پدر بودن و شوهر بودن كم نداشت، همه این كارها را كرده بود... ابراهیم میلاد را كشته بود. بعد رفته بود توی خانه و خواهر میلاد را كشانده بود توی حمام و آنجا سلاخیاش كرده بود. وسط سلاخیاش توی حمام بچهها...، بچههای خودش و ابراهیم كه آمده بودند و دیده بودند را هم كشانده بود توی حمام و خفهشان كرده بود...، حالت تهوع داشت. دلش میخواست عق بزند. كاش آن روز میلاد را ندیده بود. كاش آن روز تا تهران پیاده رفته بود. كاش نمیگفت... كاش انگشترش را نشان ابراهیم نمیداد. حالا همه این اتفاقات توی نصف روز افتاده بود. هیچوقت نمیتوانست خودش را ببخشد. در همه اینها خودش را مقصر میدید و دلش میخواست برگردد به همان روزها...، همان روزهایی كه موتور وانت ابراهیم نسوخته بود و عصرها توی همان حیاط خاكی روفرشی میانداختند و چای میخوردند. نمیدانست ابراهیم كجاست. نمیدانست جنازه بچهها الان توی كدام سردخانه است. نمیدانست. فردا...فردا؟ همین یك ساعت دیگر چه اتفاقی قرار است، بیفتد. سكوت بود و بهت. توی شیشه اتاق به چشمهای خودش خیره شد. زن درونش خیلی وقت بود، مرده بود و نفس نمیكشید.
تیتر خبرها
-
رد رشوه 50 هزار دلاری
-
تیزتر از چاقوی ابراهیم...
-
باران، تالش را زیر آب برد
-
قتل پزشك برای گرفتن متادون
-
راز جسدی در سطل زباله
-
واكنش پلیس به كلیپ آدمربایی توسط راننده تاكسی اینترنتی
-
خودکشی به خاطر ناکامی در کنکور
-
نجات پدر و 2 فرزندش در تاریكی كوهستان
-
سرقت 400 میلیونی خواننده زیرزمینی از دختر 20 ساله
-
زن اسیدپاش در یك قدمی چوبه دار