مچـالگی روح

مچـالگی روح

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 هر چه از بیمارستان و محیط‌های درمانی فرار می‌کنم باز هم خدا مسیرم را طوری کج می‌کند که یک سرش به مجتمع‌های درمانی و بیمارستان‌ها برسد. اما آن روز خوشحال‌تر بودم. همین که قرار بود سر و کارم با بخش زنان و زایمان باشد جای شکر داشت که اگر هم بناست شاهد چیزی باشم، آن چیز «تولد» است، نه «مرگ». قرار بود برای بخش زنان و زایمان یک بیمارستان دولتی نسبتا بزرگ ویدئوکلیپ بسازم.
من از مریضی و مریض‌خانه‌ها بدم می‌آید نه به خاطر این که بدترین روزهای زندگی‌ام را دچارشان بوده‌ام. بدم می‌آید نه به خاطر این که آنجا باید رنج انسان‌ها را ببینم. بدم می‌آید چون مریضی همه‌چیز را کم‌کم لاغر می‌کند. مریضی پوست هر چیز را به استخوانش می‌چسباند. می‌ترسم این خاصیت مرض‌ها مسری باشد و در تماس با مریض‌خانه‌ها کم‌کم روحم لاغر شود و ذهنم استخوانی.
دوربین به‌دست از همه جای بخش زنان و زایمان بیمارستان تصویر گرفته بودم. پرستارها همه خنده به لب داشتند. با خودم فکر می‌کردم آدم اگر هر روز شاهد تولد باشد ناخودآگاه خنده می‌افتد روی الگوی لب‌هایش و دیگر یادش می‌رود که آن بیرون مردم دارند با «مرگ» دست و پنجه نرم می‌کنند. پرستارهایی که نوزاد به بغل این طرف و آن طرف می‌رفتند تقریبا همه‌شان با صدایی بچگانه به جای نوزادها حرف می‌زدند.
_ ببین من چه خوشگلم خاله!
_ آخ آخ خوابم میاد دیگه بریم پیش مامانی!
_ عمو زود عکسم رو بگیر می‌خوام برم به آمبولانس بهزیستی برسم.
دوربین را پایین آوردم: چرا بهزیستی؟
پرستار همان‌طور که می‌خندید با همان صدای بچگانه گفت: پدرم رو که نمی‌شناسم عمو! مامانم هم معتاده و بی‌خانمان، خاله‌ها باید من رو تحویل بهزیستی بدن... .
و رفت که به آمبولانس بهزیستی برسد. از بخش که زدم بیرون روحم لاغر شده بود. مچاله شده بود. این خاصیت مریضی‌ها مسری است.