چطور شد که  این‌طور شد؟

چطور شد که این‌طور شد؟

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در زمان‌های قدیم در یکی از شهرهای آسیای‌صغیر، زن و شوهری به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردند و دارای میزان بالایی از تفاهم و درک متقابل بودند. روزی مرد تصمیم گرفت دارایی‌های خود را به پول نقد تبدیل و با آنها سرمایه‌گذاری نماید. پس خر خود را برداشت و به بازار خرخران و خرفروشان مراجعه کرد و از یکی از دلالان خر خواست خر او را برای او بفروشد. دلال خر روی چارپایه رفت و شروع به تعریف و تمجید از خر کرد و درباره کاری بودن و قانع بودن و بی‌سروصدا بودن وی تبلیغات گسترده‌ای کرد. مرد وقتی اوصاف خر خود را شنید با خود گفت اگر چنین است چرا خودم نخرم و غریبه بخرد؟ پس به دلال گفت: خر چند؟ دلال گفت: هشت سکه. مرد گفت: پنج سکه خریدارم. وی سپس خر خود را از دلال خرید و به‌سمت منزل به راه افتاد. وقتی به منزل رسید ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و گفت خر هشت‌سکه‌ای خودشان را پنج سکه خریده و از این رهگذر سود کرده است. همسرش بابت این زرنگی وی را ستایش کرد و همچنین افزود: من هم امروز یک زرنگی انجام دادم. مرد گفت: تعریف کن. زن گفت: یک ماست‌فروش دوره‌گرد به اینجا آمده‌بود و من از وی ماست خریدم و در لحظه‌ای که می‌خواست ماست را با ترازوی کفه‌ای وزن کند دستبند نقره خود را یواشکی روی کفه دیگر گذاشتم و سنگین شد و ماست بیشتری گرفتم. مرد گفت: خیلی زرنگی. وی سپس افزود: بعدش دستبندت را برداشتی؟ زن گفت: نه. در آن‌صورت متوجه کلک من می‌شد. مرد گفت اشکال ندارد و به زن خود به‌خاطر این زرنگی و زیرکی تبریک گفت. آن‌دو تصمیم گرفتند من‌بعد با استفاده از زیرکی و شم اقتصادی خود به فعالیت‌های اقتصادی روی بیاورند و عرضه‌اولی‌ها را خریداری کنند و به یک فعال اقتصادی تبدیل شوند و تا پایان عمر در کنار هم زندگی کنند. پایان خبر.