حکایت دوقلوهای آقا چنگیز
حامد عسکری شاعر و نویسنده
آقاچنگیز درست گوشه شمال شرقی چهارراه کالج یک مغازه دارد. یک مغازه کوچک که توی آن املت، نیمرو، سوسیس و تخممرغ و یکی دو مدل ساندویج میفروشد. املتهای آقاچنگیز با بقیه املتهای خیابان انقلاب یک فرق اساسی دارد و آن هم این است که املتش را با گوجه درست میکند نه با ربهای بازاری و کارخانهای. امروز صبح رفته بودم یک کتاب فروشی حوالی چهارراه کالج خریدی کنم. از جلوی مغازهاش رد شدم. دستکش دست کرده بود و داشت با دقت لولههای سوسیس را حلقهحلقه میکرد. تابههای سرخ و گردالی را هم چیده بود روی هم و پشت شیشه تمیز، اجاقش زیر نور خورشید برق میزد. کسی در مغازهاش نبود. من هم صبحانه نخورده بودم. به مغازهاش رفتم و حال و احوال کردم. آقاچنگیز تنها کسی است که من راحت به او میگویم همان همیشگی و بعد گله کرد کم میایی مهندس، سایهات سنگین شده. عذرخواهی کردم و گفتم محل کارم جابهجا شده و دیگر کمتر گذارم برای صبحانه اینجا میافتد. بعد همانطور که املت میخوردم حال پسرش را پرسیدم که بیماری سنگینی دارد. آه کشید که بدتر شده و بهتر نشده. بعد نالید از گرانی اجاره مغازه و گرانی گوجه و تخممرغ و غمنامهای خواند با موضوع نصرفیدن... آقاچنگیز اما انگار یک سینما خوانده باشد، لقمه آخر املتم را که دید یک چایی ریخت و گفت: حالا بدیها رو گفتم، خوبیها رو هم بگم. گفتم خیرباشه. گفت: خدا بهم داره بچه میده. اونم چی دوقلو... گفتم: الحمدلله... گفت: حتما خیری بوده. من همینم که میبینی... اینا میان خیر و برکت میارن انشاءا.... گفتم: انشاءا...
انشاءا... کرونا که تمام شد و محدودیتها کم، اگر صبح قبل از 10گذارتان به چهارراه کالج افتاد به مغازه آقاچنگیز بروید و املتهای شاهکارش را بزنید بر بدن و وقتی دارد در تابه قاشق توی زرده تخممرغ میچرخاند که گوجه و تخممرغ مخلوط شوند به چشمهای میشیاش زل بزنید. عشق را میبینید. عشق به یک زن. یک کودک مریض و دو فندق کوچولوی در راه...
انشاءا... کرونا که تمام شد و محدودیتها کم، اگر صبح قبل از 10گذارتان به چهارراه کالج افتاد به مغازه آقاچنگیز بروید و املتهای شاهکارش را بزنید بر بدن و وقتی دارد در تابه قاشق توی زرده تخممرغ میچرخاند که گوجه و تخممرغ مخلوط شوند به چشمهای میشیاش زل بزنید. عشق را میبینید. عشق به یک زن. یک کودک مریض و دو فندق کوچولوی در راه...
تیتر خبرها