در نهایت به شاعر معاصر چند سکه عنایت شد

در نهایت به شاعر معاصر چند سکه عنایت شد

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

در روزگاران قدیم، شاعر معاصری که به دربار یکی از پادشاهان اختصاص داشت و هرماه یک قصیده در مدح وی می‌سرود و در قبال آن زمین و خانه و اسب و سبد کالا دریافت می‌کرد، نزد پادشاه رفت تا قصیده ماه جاری خود را در حضور کاسه‌لیسان برای وی قرائت کند.
پس از آن‌که شاعر معاصر شعر خود را قرائت کرد، پادشاه به وی گفت: واقعاً قصیده جالبی بود و استفاده کردیم. حال آیا ترجیح می‌دهی 300 سکه نیم بهار آزادی به تو صله بدهم یا به‌جای آن سه حکمت آموزنده به تو بیاموزم که تا آخر عمر چراغ راهت باشد؟ شاعر استانداردهای پاچه‌خاری را جابه‌جا کرد و گفت: مال دنیا در برابر حکمت پادشاه ارزشی ندارد.
پادشاه گفت:‌ بسیار خوب. پند اول این‌که هرگاه به حمام رفتی و به سرت شامپو زدی چشمانت را ببند تا شامپو توی چشمت نرود و نسوزد. شاعر با خود گفت: حیف از صد سکه. پادشاه گفت: دومی را بگویم؟ شاعر گفت: بلی بفرمایید. پادشاه گفت:‌ وقتی در کوچه راه می‌روی، چشمانت را نبند که اگر چاله‌ای چیزی سر راه بود، توی آن نیفتی یا به مردم برخورد نکنی.
شاعر با خود گفت: ای‌بابا، 200سکه را سر چی از دست دادم. پادشاه گفت: سومی را بگویم؟ شاعر که نمی‌خواست صدسکه سوم را هم از دست بدهد گفت: اگر اجازه بدهید این ماه دو حکمت قبلی را هضم کنم و به کاربندم و ملکه ذهن خودنمایم و سومی را ماه بعد به من بیاموزید.
پادشاه که از ابتدا قصد کرم ریختن و آزار ملایم شاعر را داشت، گفت: ولی سومی هم این‌که برای پاچه‌خاری همان قصیده گفتن کافی است و به پاچه‌خاری دوطبقه نیاز نیست. سپس دستور داد 300 سکه به شاعر بدهند تا طبع شعرش نم برندارد و برای پاچه‌خاری‌های بعدی روحیه
داشته باشد.