قصه‌های دریاچه

قصه‌های دریاچه

حامد عسکری شاعر و نویسنده

    یک: شب‌ها کولر جواب نمی‌داد، دم می‌کرد هوا، خیس عرق می‌شدیم. می‌رفتیم پشت‌بام می‌خوابیدیم. سرشب کمی پشت‌بام را با آفتابه مسی آب‌پاشی می‌کردیم و هرم کاهگل‌های آفتاب‌خورده می‌خوابید. بعد زیلو را می‌انداختیم و آخر هم رختخواب‌ها را می‌انداختیم تا هوا بخورد و خنک شود. چه قصه‌ها که شنیدیم و چه خیال‌ها که نبستیم به ذهن. بی‌بی دستمان را با پر روسری‌اش می‌بست به‌هم به دو دلیل؛ دلیل اول این‌که نصفه‌شب راه نیفتیم و توی خواب از پشت‌بام بیفتیم و دلیل دوم این‌که وحش ما را نبرد. حالا وحش چی بود که حتی اسم واقعی‌تری هم نداشت و فقط شب‌ها می‌آمد و بچه را از بغل مادرها می‌کشید و می‌برد و می‌خورد بعد پس‌فردا لباس‌های خونی‌اش را تا کرده و مرتب می‌گذاشت یک جایی توی گذر.
دو: در پارکینگی خانه‌ها ریموتی نبود. وقتی می‌رسیدیم در خانه پدر کلید را می‌داد که در را باز کنم که با ماشین بیاید تو.
آن شب از کرمان آمده بودیم. همه توی ماشین خواب بودند. پدر کلید را داد. انداختم. در را باز کردم و نور ماشین افتاد توی حیاط. شیلنگ وسط بود. رفتم توی حیاط که شیلنگ را جمع کنم. به سمت تاریک حیاط رفتم. اول صدا شنیدم بعد توی نور کم‌وکور حیاط موجودی سیاه یک چیزی مثل یک بزمجه با فوش فوشی عجیب دیوار راست را بالا رفت و من دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم. توی بغل مادرم بودم.
سه:توی دریاچه چیتگر نشانه‌های حضور تمساح دیده شده. محتمل است. شاید یکی، بچه سوسماری داشته خسته‌اش کرده نصفه‌شبی ولش کرده توی دریاچه به امان خدا و رفته. شاید یکی یک ردپای مصنوعی خلق کرده که با مردم شوخی کند و اصلا چه خوب که این شایعه حالا دور و بر دریاچه را خلوت کرده. اینها مهم نیست؛ مهم این است که این دریاچه مصنوعی حالا قصه دارد. یک قصه که سال‌ها بعد هربار از کنارش رد می‌شویم مرورش می‌کنیم و نخودی می‌خندیم. ترس گاهی برای عمق بخشیدن به زندگی لازم است.