آداب عاشقی
نجمه نیلیپور روزنامهنگار
عزیز سواد نداشت؛ اما کلمات قرآن و مفاتیح را از بر بود. آن روزها میگفتند: «طرف سواد قرآنی دارد.» عزیز با اینکه سواد نداشت، عاشق کلمات بود. آداب کلمات را میدانست. این را میشد از سرمه و عطری که قبل از هر نماز و دعا خواندن استفاده میکرد بهخوبی فهمید. عزیز میگفت: «عاشق که باشی باید آدابدان هم باشی، یادت نرود که معشوق نازش زیاد است باید در عشق آداب عاشقی را بهجا بیاوری.» و من هم که آن سالها قریب تنهاییاش بودم همفهمش شدم و عاشق کلمات...
تا جایی که همه همتم را گذاشتم و در سن نوجوانی فراخوان دادم به نوجوانان محل هر کدام کتاب اضافه یا قفسه اضافه در خانههایشان دارند بیاورند تا در مسجد یک کتابخانه راه بیندازیم. جای شما خالی که ببینید چه کتابخانه مفصلی شد. بدون آنکه ریالی از جیبم بگذارم یک کتابخانه با 150 عنوان کتاب در گوشهای از مسجد راه انداختیم و خودم هم شدم مسؤولش... بعدترها که قرار بود رشته دانشگاهی انتخاب کنم عشق به کلمات من را به وادی رشته کتابداری انداخت و وارد جادهای دو طرفه از کتابها شدم.
حالا که فکرش را میکنم میبینم اراده و مشیت الهی آنچنان مقدر بود که من را انیس تنهایی «عزیز» کند و عاشق کلمات... کلماتی که خودشان هم عاشقند... عاشق سینهای که به رویشان در بگشاید.
حالا پس از گذشت سالها کلماتم دوباره برای خودشان جایی باز کردهاند. یک قفسه انتخاب کردهاند و هر هفته مرتب و منظم میروند کنار هم رویش قرار میگیرند. مینشینند یکجا تا شرح عاشقیشان را برای دیگران بازگو کنند. قصه قفسههای کتاب، قصهای است ناخوانده که هر هفته باید پایش بنشینیم و گوش جانمان را برای شنیدنش تیز کنیم.
حالا قفسه کتاب من به صدمین شمارهاش رسیده است. جشن صدمین قصهاش را گرفتهایم. اگر شما هم عاشقی بلدید، اما نمیدانید کجا نثارش کنید بیایید اینجا تا دورهم در قفسه، کتابها را بخوانیم، عشقمان را نثار کلمات کنیم و مجنونوار در راه آگاهی و پیشرفت انسانیت گام برداریم. ما همه عاشق کلماتیم، اصلا انگار هر کداممان یک کلمهایم که وقتی در کنار هم قرار میگیریم یک کتاب میشویم کتابی به نام انسانیت و آزادگی. از این هفته شما هم بیایید «کتابهایتان را از قفسه بردارید.»
تا جایی که همه همتم را گذاشتم و در سن نوجوانی فراخوان دادم به نوجوانان محل هر کدام کتاب اضافه یا قفسه اضافه در خانههایشان دارند بیاورند تا در مسجد یک کتابخانه راه بیندازیم. جای شما خالی که ببینید چه کتابخانه مفصلی شد. بدون آنکه ریالی از جیبم بگذارم یک کتابخانه با 150 عنوان کتاب در گوشهای از مسجد راه انداختیم و خودم هم شدم مسؤولش... بعدترها که قرار بود رشته دانشگاهی انتخاب کنم عشق به کلمات من را به وادی رشته کتابداری انداخت و وارد جادهای دو طرفه از کتابها شدم.
حالا که فکرش را میکنم میبینم اراده و مشیت الهی آنچنان مقدر بود که من را انیس تنهایی «عزیز» کند و عاشق کلمات... کلماتی که خودشان هم عاشقند... عاشق سینهای که به رویشان در بگشاید.
حالا پس از گذشت سالها کلماتم دوباره برای خودشان جایی باز کردهاند. یک قفسه انتخاب کردهاند و هر هفته مرتب و منظم میروند کنار هم رویش قرار میگیرند. مینشینند یکجا تا شرح عاشقیشان را برای دیگران بازگو کنند. قصه قفسههای کتاب، قصهای است ناخوانده که هر هفته باید پایش بنشینیم و گوش جانمان را برای شنیدنش تیز کنیم.
حالا قفسه کتاب من به صدمین شمارهاش رسیده است. جشن صدمین قصهاش را گرفتهایم. اگر شما هم عاشقی بلدید، اما نمیدانید کجا نثارش کنید بیایید اینجا تا دورهم در قفسه، کتابها را بخوانیم، عشقمان را نثار کلمات کنیم و مجنونوار در راه آگاهی و پیشرفت انسانیت گام برداریم. ما همه عاشق کلماتیم، اصلا انگار هر کداممان یک کلمهایم که وقتی در کنار هم قرار میگیریم یک کتاب میشویم کتابی به نام انسانیت و آزادگی. از این هفته شما هم بیایید «کتابهایتان را از قفسه بردارید.»