حال خوبی برای آینده
زهرا زنگنه روزنامهنگار
درباره ایدهام با دبیر حرف زدم، استقبال کرد. یک متن اولیه نوشتم و آن ایده را شرح دادم. فرستادم، خواندند و پسندیدند. خوشحال شدم. چیزی شبیه روحیه و انگیزه را جایی در عمق وجودم حس کردم؛ عمق نه به معنای عمیق، عمق یعنی جایی که دور از سطح است. حالا میشد برایش کمی خیالبافی کرد، کمی برنامهریزی و کمی امید هم میتوانست از آن عمق به سطح بیاید و حسش کنم و بر همین پایهها حرکتی را بنا کنم. نوشتن خوب بود؛ حتی در جایگاه شغل هم خوب بود. دوستش داشتم. برخاستم و برایش خواندم و نوشتم.
اولین یادداشت که چاپ شد تصاویر و خیالات کودکی و نوجوانیام در ذهنم مرور شد؛ نویسندگی، روزنامهنگاری، خبرنگاری، نوشتن و نوشتن و نوشتن... یادم است که لبخند زدم. چند شماره اول قفسه کتاب که درآمد روزنامه را به هوای ضمیمهاش کاغذی خریدم، باقی را الکترونیکی خواندم و ذخیره کردم. شمارههای کاغذی را گذاشتم داخل پوشهای که یادگاریها را درونش نگه میداشتم.
قفسه کتاب هرچند برای همین روزهای بزرگسالی بود، اما یادگاری از خیال نویسنده شدن کودکیام بود و میتوانست دو روزگار را به هم وصل کند. کنار روزنامه کوچک و دستسازی که حوالی 12 ـ 10 سالگی ساخته بودم و آنجا هم کتاب و فیلم معرفی کرده بودم و قصهای هم با محوریت خودم نوشته بودم. سهشنبههای قفسه کتاب به باقی خوبیهای سهشنبه برای من اضافه شد.
دبیر گاهی از حقالتحریر کم این یادداشتها عذرخواهی میکرد و من تقریبا همیشه پاسخم یک چیز بود: پول نوشتن، آن هم نوشتن از کتاب برکت دارد، برکت هم نداشته باشد، حال خوب دارد. البته که نوشتن قفسه کتاب مزایای دیگری هم برای من داشت. میتوانستم کارنامه اعمالم یا همان روزمهام را چاقتر کنم و وقتی کسی پرسید چهکارهای، صدایم را کمی صاف کنم و ژست تواضع بگیرم و بگویم: «نویسنده، روزنامهنگار... یه چیزایی مینویسم و خرده نانی هم به کف میآورم». بعد توی دلم ذوق کنم که چیزهایی نوشتهام و جایی در میان روزنامههای کثیرالانتشار کشور چاپ شده است.
همین که برای نوشتن یادداشتهای قفسه کتاب دنبال کتابی میگشتم که به موضوع ستون بخورد و میان درس و کارهای دیگر وقت خوبی برای خواندنش میگذاشتم و بعد برای نوشتنش سرکی هم به منابع دیگر میکشیدم، حسی شبیه «زنده بودن» همراه خونم میشد و با سرعت درون بدنم حرکت میکرد. خاصیت نوشتن همین بود، بهخصوص آن نوشتنی که تکانت بدهد و ببردت سراغ قفسههای کتاب و مجبورت کند بگردی و چیزی را پیدا کنی، چیزی که برایت روشن کند خطایی در متنت نیست، ربط و نسبتها درست است، چیزی که موثق باشد... چیزی که شبیه واقعیت باشد.
حالا مدت زیادی است همت و فرصت نکردهام آن ستون دوستداشتنی را بنویسم. بدقول هم شدم البته، در پایان آخرین یادداشتی که نوشتم وعده و قرار کتاب بعدی را هم مشخص کردم، اما نشد. مدام به خودم و دبیر گفتم: «مینویسم، حتما مینویسم»، اما آنقدری طول کشید که دبیر خبر داد شماره «صد» قفسه کتاب همین روزها از راه خواهید رسید و من ناگهان به خودم آمدم و دیدم چقدر شیرین است بخشی از یک حرکت مداوم باشی؛ حرکت مداومی که آرامآرام رشد میکند و جان میگیرد و بزرگ میشود. آرزو کردم شماره هزارم و صدهزارم هم منتشر شود، حتی اگر ما نباشیم، همین که در قدمهای اول آنجا بودیم حال خوب آیندگانش نصیب ما هم خواهد شد.