چرا مرد روستایی دیگر آن مرد روستایی قبلی نشد

چرا مرد روستایی دیگر آن مرد روستایی قبلی نشد

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 روزی اسب لویی بیست‌ویکم، پادشاه مقتدر فرانسه که علاقه بسیاری به گشت‌وگذار و شکار و تفریحات سالم داشت، وی را که همراه ملازمان و محافظان برای گشت‌وگذار و شکار و تفریحات سالم به مناطق اطراف رفته بودند، برداشت و از اردوگاه دور شد و در وسط جنگل‌های ناحیه سن‌سباستین در کنار کلبه‌ای روستایی توقف کرد. مردی از کلبه روستایی بیرون آمد و از لویی یادشده پرسید فرمایشش چیست. لویی یادشده گفت اسب مرا برداشت و به اینجا آورد و من خیلی گرسنه و تشنه هستم. مرد روستایی لویی یادشده را داخل کلبه دعوت کرد و یک قرص نان و دو عدد سیب‌زمینی آب‌پز جلوی او گذاشت. لویی یادشده سیب‌زمینی و نان را خورد و سیر شد و گفت: دیگر چیزی نداری؟ مرد روستایی گفت: نوشیدنی گازدار نیز موجود است. لویی یادشده گفت: بده. مرد روستایی یک لیوان نوشیدنی گازدار به لویی یادشده داد. لویی یادشده نوشیدنی گازدار را نوشید و گفت: می‌دانی من کی هستم؟ مرد روستایی گفت: به‌نظر می‌رسد آقازاده‌ای، پسر وزیری، وکیلی، کسی باشی. لویی یادشده گفت: من از نزدیکان پادشاه هستم. وی سپس یک لیوان نوشیدنی دیگر درخواست کرد. مرد روستایی یک لیوان دیگر نوشیدنی گازدار به وی داد. وی نوشیدنی گازدار را نوشید و گفت: می‌دانی من کی هستم؟ مرد روستایی گفت: گفتید از نزدیکان پادشاه هستم. لویی یادشده گفت: من خود پادشاه هستم. وی سپس یک لیوان نوشیدنی دیگر درخواست کرد. مرد روستایی گفت: تمام شد. لویی یادشده گفت: چرا؟ مرد روستایی گفت: یک لیوان دیگر بخوری مدعی می‌شوی مسیح هستی و یک لیوان دیگر بخوری مدعی می‌شوی خدا هستی. در این هنگام ملازمان و محافظان که جست‌وجو برای یافتن لویی را آغاز کرده بودند به کلبه روستایی رسیدند و لویی را پیدا کردند و به او ادای احترام کردند. لویی یادشده نگاهی به مرد روستایی انداخت و گفت:‌ دیدی راست گفتم؟ مرد روستایی که تابه‌حال از نزدیک پادشاه ندیده بود خرقه بر تن درید و مدهوش شد. ملازمان به صورتش آب پاشیدند و او را به‌هوش آوردند و پول نان و سیب‌زمینی و نوشیدنی گازدار را حساب کردند و انعام هم رویش گذاشتند و رفتند. مرد روستایی نیز دیگر مرد روستایی قبلی نشد.