هدیه حاج‌قاسم به شهردار

بیان خاطره‌ای از سردار دل‌ها که بعید می‌دانیم تاکنون شنیده باشید

هدیه حاج‌قاسم به شهردار

داخل مسجد امام‌حسین(ع) روستای قنات‌ملک نشسته‌ بودم و بچه‌های گروه مشغول مصاحبه با بعضی از اهالی بودند برای مستندی که قرار بود بسازیم. مش‌کرامت، خادم مسجد یک‌ربع قبل از اذان ظهر عملا کات داد و گفت: «اذانه».
کار را تعطیل کردیم و آماده نماز شدیم. همین موقع مرد میانسالی وارد مسجد شد که عصابه‌دست، پایش را به دنبال می‌کشید. بلند سلام کرد و جواب دادیم.
امام‌جماعت گفت: «چطوری شهردار؟!» خندید و تشکر کرد. روحانی رو به من معرفی‌اش کرد: «آقارضا پسر ننه‌غزاله است که چند وقته فیلمش تو فضای مجازی دست به دست میشه. همون که آرزو داشت بره سرقبر حاج‌قاسم.»
پرسیدم: «چرا بهش میگید شهردار؟» هم آقارضا و هم روحانی خندیدند. روحانی گفت: «یک روز حاج‌قاسم اومده بود اینجا داشت کارهای مسجد رو بین داوطلب‌ها تقسیم می‌کرد. صحبتش که تمام شد، چشمش چرخید سمت رضا. گفت آقارضا شما هم شهردار اینجا باش! از همون موقع دیگه بهش می‌گیم شهردار.»
رضا روی صندلی مخصوص نمازش نشسته و در فکر بود. نماز اول که تمام شد، من را صدا زد و به‌ جای نمازِ کنار صندلی‌اش اشاره کرد و گفت: «بشین ای‌‌جا». نشستم. گفت: «لباسات خیلی شبیه لباسای حاجیه. از در که اومدم تو، جاخوردم.»
ادامه داد: «ای‌ جایی که گفتم بشین، جاییه که همیشه حاجی می‌نشست!»
خودم را جمع کردم. گرمای غریبی در رگ‌هایم دوید. آقارضا ادامه داد: «آخرین‌باری که ای‌جا نشسته بود، دیدم با شستش داره انگشتر عقیق رو می‌چرخونه. فکری بودم چرا ای ‌کار رو می‌کنه، که انگشتر رو از دستش درآورد و دودستی به من تعارف کرد. گفتم حاجی ای برا چمه؟ گفت بگیر برای من دعا کن. تو پیش خدا مقام داری.» رضا این جمله آخر را که گفت، اشک از چشمش راه افتاد.
ادامه صحبتش بریده‌بریده بود با مکث‌های کوتاه برای فرودادن بغض:
«حاجی خیلی به من خدمت کرد ... من دستشویی مناسب توی خونه نداشتم، حمام نداشتم ولی حاجی برام ساخت ... حتی دوبار منو فرستاد مشهد.»
امام‌جماعت اقامه نماز عصر را گفت و من در حالی عجیب از حرف‌های آقارضا و از جایی که ایستاده‌ بودم قامت بستم.
بعد از نماز، به بچه‌ها گفتم خاطره آقارضا را ضبط کنند. خاطره را گفت و باز لنگ‌لنگان از مسجد خارج شد.
بچه‌ها بعد از فیلم‌ها و مصاحبه‌های مسجد رفتند از بالای تپه مشرف به روستا، نمای کلی آبادی را بگیرند. من هم در کوچه‌ها قدم می‌زدم. آقارضا را دیدم که عصازنان از کوچه کنار مسجد به سمتم می‌آمد. از همان عقب گفت: «حاجی‌آقا کاری خو ندارم. الانم که زمستونه میام تو کوچه‌ها قدم می‌زنم که دل از سرم در نره.»
گفتم: «آقارضا کار خوبی می‌کنی.»
کمی از ننه‌غزاله و حاج‌قاسم حرف زدیم که باز درِ دل آقارضا باز شد با یادآوری نام حاجی. گفت: «حاجی خیلی خوب بود. یه روز صبح زود رفتم مزار شهدا، دیدم یه نفر کنار قبر مادر حاجی نشسته قرآن می‌خونه. رفتم نزدیک و سلام کردم. سرش رو که آورد بالا دیدم حاجیه. گفتم حاجی ای‌ وقت روز؟ ای‌جا؟ پس محافظات کجان؟ چرا با پراید اومدی؟ دستم رو گرفت و کنارش نشوند. گفت ول‌کن این حرفا رو آقارضا. خدا هست. بعد که بلند شد بره چهار تا تراول 50تومنی به من داد، گفت آقارضا خیر ببینی، به اهالی روستا نگو من رو دیدی. حاجی‌آقا تا حاجی زنده بود من به کسی نگفتم.»
پس از مصاحبه با اهالی به‌وضوح دریافته بودم که اهالی واقعا از این‌که حاجی مخفیانه بیاد روستا و بره دلگیر می‌شدند.
و ادامه داد: «وقتی حاجی شهید شد، رفتم سر قبر شهدا، گفتم ای شهدا مَ می‌خوام برم سر قبر حاجی، این حرفا هم حالیم نیست. یه‌دفعه دیدم دختر یکی از همولایتی‌ها که با شوهرش کرمون زندگی می‌کنند اومدن گلزار. گفتن رضا می‌خوای بری سر قبر حاجی؟ گفتم چطوری؟ گفت ما داریم می‌ریم، تو هم با ما بیا. گفتم آخه من با ای وضعم مزاحم‌تونم. گفتن نه، بیا بریم. باهاشون رفتم کرمان. شب بود که رسیدیم گلزار شهدا. می‌خواستم برم نزدیک قبر حاجی، دیدم خیلی شلوغه. از همون دور فاتحه خوندیم و رفتیم خونه همونا که برده بودنم. به همراهام گفتم ای‌جور به دل من نچسبید، من باید برم سر قبر. گفتن فردا شب دوباره می‌ریم.
فرداشب که رفتیم دیدم دوباره شلوغه، رو کردم به قبرش و گفتم حاج‌قاسم! منم! رضا! رضا شهردار! ای رسمش نی. من با این پای ناقصم ای همه راه اومدم نباید بیام سر خاکت؟
حاجی‌آقا به خودش قسم یه‌دفعه دیدم دور قبر خلوت شد. اصلا انگار تو قبرستون فقط من می‌تونستم تکون بخورم. رفتم خودم رو انداختم رو قبرش. خوب زیارتی کردم حاجی‌آقا! خوب!
برگشتیم خونه. شنبه‌شبی بود، خوابیدم. خواب حاجی رو دیدم. گفت: ها آقارضا بالاخره اومدی پیش من؟ ببخشید که شب اول سرم شلوغ بود نتونستم خوب پذیرایی کنم. اما آقارضا شب دوم که اومدی اون حرف رو زدی، نهیب زدم که از دور قبرم برن کنار تا تو بیایی پیشم. گفتم حاجی دستت درد نکنه. گفت راستی آقارضا، هدیه‌ای رو که برات دادم گرفتی؟ گفتم: ها حاجی دستت د رد نکنه.»
پرسیدم: «حاجی چه هدیه‌ای به شما داد؟»
گفت: «وقتی از قبرستون اومدیم بیرون، شوهر اون خانم یه عطری به من داد ای‌قدر خوشبوئه، ای‌قدر خوشبوئه که نگو!»
می‌پرسم: «از کجا فهمیدی حاج‌قاسم اون هدیه رو برات فرستاده؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: «به نظر شما چرا باید یه نفر به من علیل یه‌لاقبا، عطر بده؟»
و من به‌سادگی خودم خندیدم و همان‌طور که به هدیه حاج‌قاسم به آقارضا، شهردار مسجد امام‌حسین(ع) روستای قنات‌ملک فکر می‌کردم، شماره‌ام را روی کاغذی نوشتم و بهش دادم که اگر روزی گذرش به قم افتاد، قدم به چشمم بگذارد ... که برای من هم دعا کند.