ماجرای دو کبوتر

ماجرای دو کبوتر

احتمالا خیلی از پدر و مادرهایی که این صفحه را می‌خوانند، پیش از خواب به اصرار کودک‌شان برایش قصه‌ای تعریف می‌کنند. غالبا این قصه‌ها را هم از خودمان درمی‌آوریم و هرطور می‌خواهیم مسیر ماجرا را تغییر می‌دهیم تا بالاخره کودک‌مان بخوابد. گنجینه کهن ادبیات منظوم و منثور ما پر است از داستان‌های آموزنده و شنیدنی که یکی از موارد خوب استفاده این داستان‌ها، به‌عنوان قصه شب است. در این بخش، در هر شماره یک قصه شب برایتان تعریف می‌کنیم تا شما هم آن را برای کودک‌تان تعریف کنید. قصه شب این‌هفته از انتخاب و به زبان ساده بازنویسی شده است.


دو کبوتر بودند در گوشه‌ای ‌با خوشحالی زندگی می‌کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می‌بارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: «این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.» کبوتر جواب داد: «به‌زودی تابستان از راه می‌رسد و هوا گرم‌تر خواهد شد. علاوه بر این، ساختن اینچنین لانه‌ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد، خیلی مشکل است.» بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک‌تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم می‌خواستند می‌خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می‌کردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است. با خوشحالی به یکدیگر گفتند: «حالا یک انبار پر از غذا داریم. بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند.»
آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به‌ندرت پیدا می‌شد. پرنده ماده که نمی‌توانست تا دور دست پرواز کند، در خانه استراحت می‌کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می‌کرد. در فصل پاییز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی‌توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه‌شان افتادند. دانه‌های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان، حجم‌شان کمتر از حجم اولیه‌شان شده بود و کمتر به نظر می‌رسید. کبوتر نر با عصبانیت پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: «عجب بی‌فکر و شکمو هستی! ما این دانه‌ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خورده‌ای. مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی؟» کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد: «من دانه‌ها را نخوردم و نمی‌دانم چرا نصف انبار خالی شده.»
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه‌های انبار، متعجب شده بود، با اصرار گفت: «قسم می‌خورم که از همان روزی که این دانه‌ها را ذخیره کردیم، به آنها نگاه نکردم. آخر چطور می‌توانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این‌قدر دانه‌های انبار کم شده است. این‌قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است صبور باشی و دانه‌های باقی‌مانده را بخوریم. شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش‌ها انبار را پیدا کرده‌اند و مقداری از آنها را خورده‌اند. شاید هم شخص دیگری دانه‌های ما را دزدیده است. در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن می‌شود.» کبوتر نر با عصبانیت گفت: «کافی است! من به حرف‌های تو گوش نمی‌دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی. من مطمئن هستم هیچ‌کس غیر از تو به اینجا نیامده است. اگر هم کسی آمده، تو خوب می‌دانی آن چه کسی بوده است. اگر تو دانه‌ها را نخوردی باید راستش را بگویی. من نمی‌توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی‌دهم که هر کاری دلت می‌خواهد بکنی.»
در نهایت کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت‌تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.
کبوتر ماده گفت: «تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی. به‌زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد، ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد.»
کبوتر نر، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود. چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد. دانه‌های انبار، دوباره چاق‌تر و پرحجم‌تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد. کبوتر عجول با دیدن دانه‌ها فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.