قصه روباه و خروس

قصه روباه و خروس

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

در روزگار سلطان سنجر سلجوقی در یکی از قصبات غزنین روباهی زندگی می‌کرد که بسیار مکار و حیله‌گر بود و با استفاده از مکر و حیله و طرح و برنامه، مرغ‌ها و خروس‌ها را شکار می‌کرد و به مصرف غذایی خود می‌رساند. روزی روباه که برای شکار از لانه خارج شده بود به پشت پرچین مزرعه‌‌ای رسید که چند خروس روی پرچین آن مزرعه نشسته بودند و قوقولی‌قوقو می‌کردند. روباه نزدیک یکی از خروس‌ها شد و گفت: چه صدای خوبی دارید آقای خروس. امروز صبح نیز آواز زیبایت را شنیدم و بسیار لذت بردم و اکنون خدمت رسیدم تا ضمن عرض تبریک برای این صدای زیبا از شما بپرسم آیا کلاس یا کارگاه تدرس آواز ندارید؟ خروس گفت: با سپاس از شما؛ خیر.
روباه گفت: حتی به‌طور آنلاین هم تدریس نمی‌کنید؟ خروس گفت: خیر. روباه گفت: راستی خبر تازه را شنیده‌اید؟ خروس گفت: خیر. روباه گفت: روز گذشته تمام حیوانات تشکیل جلسه‌داده و با هم شور و مشورت کرده‌ و امروز را به‌عنوان روز صلح و آشتی ملی انتخاب کرده‌اند. خروس گفت: اوه چه جالب. روباه گفت: اکنون که روز صلح و آشتی ملی و جشن همدلی و همزبانی است چرا به‌همراه دوستانت از بالای پرچین پایین نمی‌آیید که کمی با هم اختلاط کنیم و صلح و آشتی ملی را به جشن بنشینیم. خروس که وصف حیله‌گری روباه را شنیده بود و می‌دانست با این حرف‌ها قصد دارد او را خر کند و بخورد، گردنش را دراز کرد و به سمت دوردست نگاهی انداخت. روباه پرسید: چیزی شده؟ خروس گفت: خیر. دو جانور به این سمت نزدیک می‌شوند. روباه پرسید: چه جانوری هستند؟ خروس گفت: یک جفت سگ هستند. در این لحظه روباه دمش را روی کولش گذاشت و فرار کرد. خروس خنده کرد و گفت: روز صلح و آشتی ملی و جشن همدلی چطور شد؟ روباه گفت: در جلسه دیروز سگ‌ها حضور نداشتند و گمانم خبر صلح و آشتی ملی را نشنیده‌اند. خروس گفت:‌ خر خودتی و تا پایان روز به قوقولی‌قوقوی خود ادامه داد.