چهچیز فرمانشاه را به چهچیز فروبرد و چرا
امید مهدینژاد طنزنویس
فرمانشاه چهارم، سومین پادشاه سلسله فرمانشاهیان که مدت هشت سال و یازده ماه در دشت فرمانآباد به حکمرانی مشغول بودند، پادشاهی دهانبین و خرافاتی بود که بهجای حل مسائل بافکر و تدبیر و امید، تصمیمات خود را بر اساس رمل و اسطرلاب میگرفت و اطرافیانش را بهجای مشاوران و وزیران دانا و دوراندیش، فالگیران و غیبگویان و دعانویسان گرفته بودند. روزی فرمانشاه تصمیم گرفت برای سرکشی به اوضاعواحوال رعیت در معیت تنی چند از اطرافیان به مناطق حاشیه شهر برود و از نزدیک وضع معیشت و اشتغال و بهداشت و امنیت آنان را بررسی نماید.درراه ناگهان اسب فرمانشاه رم کرد و فرمانشاه را به زمینانداخت.
ملازمان همگی از اسب پیاده شدند و فرمانشاه را نیز از روی زمین بلند کردند. فرمانشاه از جا برخاست و لباسهای خود را تکاند و به اطراف نگاه کرد و مردی را دید که گوشهای ایستاده بود و ماست میخورد و به کاروان سلطنتی نگاه میکرد. به وی اشاره کرد و گفت: این مرد را بگیرید، چراکه حتما همین بود که اسب مرا چشم زد که اینطور مرا به زمین بیندازد. مأموران بهسرعت مرد را دستگیر کردند و نزدیک فرمانشاه آوردند. مرد گفت: ای پادشاه بزرگ، چرا؟
فرمانشاه گفت: دیدار تو برای ما شوم است و باید گردن تو را بزنیم. مرد گفت: ای پادشاه بزرگ، یکچیزی بگویید بگنجد. دیدار من برای شما که از اسب افتادید اما سر و مر و گندهاید و خال هم رویتان نیفتاده است، شوم است یا دیدار شما برای من که آنجا ایستاده بودم و ماستم را میخوردم و حالا میخواهید بیخودی گردنم را بزنید؟ فرمانشاه که تابهحال از آن زاویه به موضوع نگاه نکرده بود به فکر فرورفت اما ازآنجاکه هر وقت در فکر فرومیرفت چند ساعت طول میکشید از آن بیرون بیاید، در مدتی که فرمانشاه در فکر فرورفته بود، مأموران گردن مرد را زدند و ماجرا را فیصله دادند. روحش شاد و یادش گرامی باد.
ملازمان همگی از اسب پیاده شدند و فرمانشاه را نیز از روی زمین بلند کردند. فرمانشاه از جا برخاست و لباسهای خود را تکاند و به اطراف نگاه کرد و مردی را دید که گوشهای ایستاده بود و ماست میخورد و به کاروان سلطنتی نگاه میکرد. به وی اشاره کرد و گفت: این مرد را بگیرید، چراکه حتما همین بود که اسب مرا چشم زد که اینطور مرا به زمین بیندازد. مأموران بهسرعت مرد را دستگیر کردند و نزدیک فرمانشاه آوردند. مرد گفت: ای پادشاه بزرگ، چرا؟
فرمانشاه گفت: دیدار تو برای ما شوم است و باید گردن تو را بزنیم. مرد گفت: ای پادشاه بزرگ، یکچیزی بگویید بگنجد. دیدار من برای شما که از اسب افتادید اما سر و مر و گندهاید و خال هم رویتان نیفتاده است، شوم است یا دیدار شما برای من که آنجا ایستاده بودم و ماستم را میخوردم و حالا میخواهید بیخودی گردنم را بزنید؟ فرمانشاه که تابهحال از آن زاویه به موضوع نگاه نکرده بود به فکر فرورفت اما ازآنجاکه هر وقت در فکر فرومیرفت چند ساعت طول میکشید از آن بیرون بیاید، در مدتی که فرمانشاه در فکر فرورفته بود، مأموران گردن مرد را زدند و ماجرا را فیصله دادند. روحش شاد و یادش گرامی باد.
تیتر خبرها