فرش نوعروس
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
پیرزن، استکان چای کمر باریکش را نصفه خالی کرد در نعلبکی گلسرخی. حبه قندی که در نعلبکی بود شروع به آب شدن کرد. بعد همانطور که با ته استکان حبه قند را داخل نعلبکی حل میکرد، دنباله حرفش را گرفت: طفلی دخترک آرام نشسته بود روی گلیم یزدی خانه، اما دلش قرار نداشت. چند ماه بود دلش قرار نداشت. مینشست روی گلیم یزدی و به گلهای فرش رویاهایش فکر میکرد. هر جا حجره فرش بود پایش رسیده بود. از آن سر یافتآباد تا آن کله کرج را گشته بود. میخواست فرش برای جهیزیه بخرد. حجرهدارها میشناختندش بس که هر جا را چند بار سرزده بود. هر چه در گوشش میخواندم که دخترجان! فرش، فرش است دیگر. میخواهی بیندازی زیر پای شوهر. فردا پسفردا بچهدار میشوید، چیزی بخر اگر بچهات رویش خرابی کرد، دلت چروک نشود اما مگر به خرجش میرفت؟ آخر کار اینقدر رفت و آمد که فرش دلخواهش را پیدا کرد.
آورد انداخت در خانه نونوارش. کمی نگاهش کرد. بعد رفت عقبتر، باز نگاهش کرد. بعد رفت چهارگوشه خانه گردنش را کج کرد و چشمش را تنگ و نگاهش کرد. سر بالا انداخت که نه! این هم آنی نیست که میخواستم. قبل از اینکه داد و هوارمان در بیاید خودش فرش را جمع کرد گذاشت روی کولش و رفت حجرهای که خریدکرده بود. چند ساعت بعد با یک فرش دیگر آمد و پهن کرد در اتاق. باز عقب رفت. چشمانش را تنگ کرد. نگاهش کرد اما اینبار چشمانش برق زد و گفت: همین است. چند ماهی از عروسیاش نگذشته بود که برادرشوهرش، زن آورد. شب عروسی داشتیم برنج آبکش میکردیم که مادر عروس پریشان رسید و گفت: فرش گران بود. نتوانستیم بخریم. خانه عروس فرش ندارد.
فوری دخترک را صدا کردم و گفتم چاره چیست؟ بدو فرش خانهات را لول کن بفرست خانه عروس. خودت هم فعلا گلیم یزدی من را بینداز کف اتاقت. طفلی دخترک ماتش برد، چشماش سرخ شد، لب ورچید ولی چیزی نگفت. آن شب فرش لوله شد و رفت خانه نوعروس.
دخترک باز از فردایش مینشست روی گلیم یزدی و به گلهای فرش رویاهایش فکر میکرد.
آورد انداخت در خانه نونوارش. کمی نگاهش کرد. بعد رفت عقبتر، باز نگاهش کرد. بعد رفت چهارگوشه خانه گردنش را کج کرد و چشمش را تنگ و نگاهش کرد. سر بالا انداخت که نه! این هم آنی نیست که میخواستم. قبل از اینکه داد و هوارمان در بیاید خودش فرش را جمع کرد گذاشت روی کولش و رفت حجرهای که خریدکرده بود. چند ساعت بعد با یک فرش دیگر آمد و پهن کرد در اتاق. باز عقب رفت. چشمانش را تنگ کرد. نگاهش کرد اما اینبار چشمانش برق زد و گفت: همین است. چند ماهی از عروسیاش نگذشته بود که برادرشوهرش، زن آورد. شب عروسی داشتیم برنج آبکش میکردیم که مادر عروس پریشان رسید و گفت: فرش گران بود. نتوانستیم بخریم. خانه عروس فرش ندارد.
فوری دخترک را صدا کردم و گفتم چاره چیست؟ بدو فرش خانهات را لول کن بفرست خانه عروس. خودت هم فعلا گلیم یزدی من را بینداز کف اتاقت. طفلی دخترک ماتش برد، چشماش سرخ شد، لب ورچید ولی چیزی نگفت. آن شب فرش لوله شد و رفت خانه نوعروس.
دخترک باز از فردایش مینشست روی گلیم یزدی و به گلهای فرش رویاهایش فکر میکرد.
تیتر خبرها