مروری بر رمان «انجمن جینآستن»
چرا داستان میخوانیم؟
نویسنده: ناتالی جنر مترجم: شیرین شکرالهی انتشارات: کولهپشتی 304 صفحه 45000 تومان
سارا مستغاثی روزنامهنگار
چرا داستان میخوانید؟ اگر اهل داستان خواندن باشید، حتما بارها مخاطب این سؤال قرار گرفتهاید.
یکبار یک خانمی در مترو جلویم را گرفت و بعد از این که مجبورم کرد کامل راجع به کتابی که میخواندم توضیح دهم، گفت دختر به این خوبی حیف نیست داستان بخواند؟ این همه کتاب علمی و بهدرد بخور! من هم که کمی هول شده بودم یکسری جملات نامفهوم گفتم با این مضمون که آدم از داستانها هم میتواند کلی چیز یاد بگیرد. آن خانم هم لبخندی زد و گفت بله همینطور است و پیاده شد، ولی در چهرهاش کاملا مشخص بود که اصلا هم فکر نمیکند اینطور باشد! من آن موقع با خیال راحت برگشتم سر خواندن کتاب دوستداشتنیام، ولی این سؤال با من باقی ماند. بهخصوص وقتهایی که میخواستم بقیه را به داستان خواندن دعوت کنم، برای خودم این سؤال بزرگتر میشد. چرا داستان میخوانیم؟
البته این نوشته در بررسی فواید متعدد داستانخوانی نیست. این نوشته معرفی کتابی است بهنام انجمن جین آستن که داستان چند نفر در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است. این چند نفر از قضا در همان روستایی زندگی میکنند که جین آستن آخرین روزهای عمرش زندگی میکرده است. این آدمها ظاهرا تنها شباهتشان در نویسنده محبوبشان است. جین آستن! آدمهایی که هر کدام با مشکلات نه چندان کوچک خودشان دست و پنجه نرم میکنند. با از دست دادنها و بیانصافیها و تنهاییها و در نهایت همین یک شباهت باعث میشود این آدمها دور هم جمع شوند تا کتابها، یادداشتها و خانه نویسنده محبوبشان را حفظ کنند.
حالا این کتاب چه ربطی دارد به این که چرا داستان میخوانیم؟ روی جلد انجمن جین آستن، بالای عنوان کتاب نوشته شده است روایتی خواندنی از تاثیر شگرف ادبیات بر التیام روح بازماندگان جنگ جهانی دوم.
البته باید این را بگویم چیزی که در انجمن جین آستن با آن روبهرو میشوید دقیقا این جمله نیست. مثلا خود من بسیار مشتاق بخش التیام روح بازماندگان جنگ جهانی دوم بودم، ولی میتوانم بگویم تنها چیزی که نصیبم شد همین یک پاراگراف بود:
در طی جنگ جهانی اول به سربازانی که موجی شده بودند توصیه میشد هر شب جین آستن بخوانند ـ کیپلینگ برای کنار آمدن با غم فقدان پسر سربازش هر شب برای خانوادهاش جین آستن میخواند. وینستون چرچیل اخیرا با خواندن آن از پس جنگ جهانی دوم برآمده بود.»
غیر از این یک پاراگراف که مستقیما مربوط به جنگ است، فقط یک همسر و دو برادر از دست رفته در جنگ داریم که کشته شدنشان در جنگ، به نظرم، تاثیر خاصی در داستان ندارد. میشود بر اثر بیماری یا در یک تصادف مرده باشند و داستان آن چنان تغییری نکند.
آن بخش التیام روح هم فارغ از آسیب دیدن در جنگ یا بر اثر چیز دیگر، به نظر من مقداری اغراقآمیز است. اگر بخواهم دقیقتر بگویم ادبیات یا در واقع داستانهای جین آستن با شخصیتهای این کتاب چه میکند، باید اینطور بگویم که کمکشان میکند آدمهای دیگر و حتی خودشان را بهتر بشناسند و درک کنند و این یکی از دلایلی است که باعث میشود من بخواهم داستان بخواهم.
با داستان خواندن میتوانیم با تعداد انسانهای بسیار بیشتر از آنچه در واقعیت فرصت ملاقاتشان را بهدست میآوریم، آشنا شویم. از اتفاقهایی که بر سرشان آمده باخبر شویم و دلیل انتخابهایشان را بفهمیم. و دفعه بعدی که در واقعیت با یک آدم برخورد میکنیم که شبیه ما نیست، راحتتر میتوانیم درکش کنیم و راحتتر میتوانیم به آدمهای دیگر حق بدهیم.
این جمله را هم احتمالا زیاد شنیده باشید که با داستان خواندن میتوانیم بیشتر از یکبار زندگی کنیم. در زندگی کردن باتجربهتر میشویم. مثلا این جملات کتاب انجمن جین آستن:
«میدانست اگر زندگی جریان دائم از دست دادنها باشد، پس این که از ابتدا چیزهای زیادی برای از دست دادن داشته باشیم خود یک موهبت محسوب میشود.»
و گاهی وقتی وسط یکی از مشکلات خودمان هستیم، همه اطرافمان را گرفته است و نمیتوانیم بیرون از آن هیچ امیدی ببینیم و زمانی که داستان کسانی را میخوانیم که با همین مشکلات
دست و پنجه نرم میکنند یا با مشکلاتی بهمراتب بزرگتر، از پس تحمل مشکلاتمان بهتر برمیآییم. مثلا خواندن درباره این که امسال اولین سالی نیست که به مردم دنیا سخت میگذرد:
«منتظر بود که ۱۹۴۵ برای هردویشان تمام شود. همیشه امید به سال جدید بود.»
خلاصه این که با داستان خواندن شاید بتوانیم آدمهای بهتری شویم و بهتر زندگی کنیم.
البته بهطور خاص درباره این داستان باید بگویم در حد انتظارات اولیه من نبود، البته جین آستن هم هیچوقت جزو محبوبترین نویسندههای من نبوده است، ولی خواندنش میتواند با وجود همه نقصهایش برای دوستداران کتابهایی درباره کتاب دلنشین باشد. شخصیتپردازیها نسبتا خوب است و با مشکلات شخصیتها میتوان ارتباط خوبی برقرار است. دو شخصیت با ارتباط نامتعارف هم در داستان هستند که این ارتباطشان هیچ ربطی به سیر اصلی ماجرا ندارد، ولی متاسفانه در داستانهای آمریکایی و اروپایی سالهای اخیر انگار یک این چنین زوجی، با ربط یا بیربط به داستان حتما باید گنجانده شوند!
با همه این حرفها انجمن جین آستن باعث شد به یک سؤال مهم دوباره فکر کنم و خب چه انتظار بیشتری میشود از یک کتاب داشت؟
نکته آخر این که اگر داستانهای جین آستن را دوست دارید، این کتاب را هم دوست خواهید داشت. اول بهخاطر بحثهای دقیقی که درباره داستانهای آستن بین شخصیتها میشود (حتی مرا هم وسوسه کرد بروم کتابهای آستن را بازخوانی کنم) و دوم بهخاطر شباهت سیر داستان و شخصیتها به سیر داستانهای آستن و شخصیتهایش که احتمالا ذوقزدهتان خواهد کرد و در نهایت هم یکی از آن پایانهایخوش شبیه آخر داستانهای خود آستن که هر چند وقت یکبار خواندشان خالی از لطف نیست.
«یکی از دلایلی که با بازخوانی آن (کتابهای آستن) آرامش میگرفتند حس رضایت از این بود که میدانستند پایانی برای تمام بلایا وجود دارد ـ هربار نگرانی توجیه پذیری داستند که آیا شخصیت اصلی شادی و عشق را مییابد و در عین حال از درون میدانستند که همه چیز در انتها درست خواهد شد.»
یکبار یک خانمی در مترو جلویم را گرفت و بعد از این که مجبورم کرد کامل راجع به کتابی که میخواندم توضیح دهم، گفت دختر به این خوبی حیف نیست داستان بخواند؟ این همه کتاب علمی و بهدرد بخور! من هم که کمی هول شده بودم یکسری جملات نامفهوم گفتم با این مضمون که آدم از داستانها هم میتواند کلی چیز یاد بگیرد. آن خانم هم لبخندی زد و گفت بله همینطور است و پیاده شد، ولی در چهرهاش کاملا مشخص بود که اصلا هم فکر نمیکند اینطور باشد! من آن موقع با خیال راحت برگشتم سر خواندن کتاب دوستداشتنیام، ولی این سؤال با من باقی ماند. بهخصوص وقتهایی که میخواستم بقیه را به داستان خواندن دعوت کنم، برای خودم این سؤال بزرگتر میشد. چرا داستان میخوانیم؟
البته این نوشته در بررسی فواید متعدد داستانخوانی نیست. این نوشته معرفی کتابی است بهنام انجمن جین آستن که داستان چند نفر در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است. این چند نفر از قضا در همان روستایی زندگی میکنند که جین آستن آخرین روزهای عمرش زندگی میکرده است. این آدمها ظاهرا تنها شباهتشان در نویسنده محبوبشان است. جین آستن! آدمهایی که هر کدام با مشکلات نه چندان کوچک خودشان دست و پنجه نرم میکنند. با از دست دادنها و بیانصافیها و تنهاییها و در نهایت همین یک شباهت باعث میشود این آدمها دور هم جمع شوند تا کتابها، یادداشتها و خانه نویسنده محبوبشان را حفظ کنند.
حالا این کتاب چه ربطی دارد به این که چرا داستان میخوانیم؟ روی جلد انجمن جین آستن، بالای عنوان کتاب نوشته شده است روایتی خواندنی از تاثیر شگرف ادبیات بر التیام روح بازماندگان جنگ جهانی دوم.
البته باید این را بگویم چیزی که در انجمن جین آستن با آن روبهرو میشوید دقیقا این جمله نیست. مثلا خود من بسیار مشتاق بخش التیام روح بازماندگان جنگ جهانی دوم بودم، ولی میتوانم بگویم تنها چیزی که نصیبم شد همین یک پاراگراف بود:
در طی جنگ جهانی اول به سربازانی که موجی شده بودند توصیه میشد هر شب جین آستن بخوانند ـ کیپلینگ برای کنار آمدن با غم فقدان پسر سربازش هر شب برای خانوادهاش جین آستن میخواند. وینستون چرچیل اخیرا با خواندن آن از پس جنگ جهانی دوم برآمده بود.»
غیر از این یک پاراگراف که مستقیما مربوط به جنگ است، فقط یک همسر و دو برادر از دست رفته در جنگ داریم که کشته شدنشان در جنگ، به نظرم، تاثیر خاصی در داستان ندارد. میشود بر اثر بیماری یا در یک تصادف مرده باشند و داستان آن چنان تغییری نکند.
آن بخش التیام روح هم فارغ از آسیب دیدن در جنگ یا بر اثر چیز دیگر، به نظر من مقداری اغراقآمیز است. اگر بخواهم دقیقتر بگویم ادبیات یا در واقع داستانهای جین آستن با شخصیتهای این کتاب چه میکند، باید اینطور بگویم که کمکشان میکند آدمهای دیگر و حتی خودشان را بهتر بشناسند و درک کنند و این یکی از دلایلی است که باعث میشود من بخواهم داستان بخواهم.
با داستان خواندن میتوانیم با تعداد انسانهای بسیار بیشتر از آنچه در واقعیت فرصت ملاقاتشان را بهدست میآوریم، آشنا شویم. از اتفاقهایی که بر سرشان آمده باخبر شویم و دلیل انتخابهایشان را بفهمیم. و دفعه بعدی که در واقعیت با یک آدم برخورد میکنیم که شبیه ما نیست، راحتتر میتوانیم درکش کنیم و راحتتر میتوانیم به آدمهای دیگر حق بدهیم.
این جمله را هم احتمالا زیاد شنیده باشید که با داستان خواندن میتوانیم بیشتر از یکبار زندگی کنیم. در زندگی کردن باتجربهتر میشویم. مثلا این جملات کتاب انجمن جین آستن:
«میدانست اگر زندگی جریان دائم از دست دادنها باشد، پس این که از ابتدا چیزهای زیادی برای از دست دادن داشته باشیم خود یک موهبت محسوب میشود.»
و گاهی وقتی وسط یکی از مشکلات خودمان هستیم، همه اطرافمان را گرفته است و نمیتوانیم بیرون از آن هیچ امیدی ببینیم و زمانی که داستان کسانی را میخوانیم که با همین مشکلات
دست و پنجه نرم میکنند یا با مشکلاتی بهمراتب بزرگتر، از پس تحمل مشکلاتمان بهتر برمیآییم. مثلا خواندن درباره این که امسال اولین سالی نیست که به مردم دنیا سخت میگذرد:
«منتظر بود که ۱۹۴۵ برای هردویشان تمام شود. همیشه امید به سال جدید بود.»
خلاصه این که با داستان خواندن شاید بتوانیم آدمهای بهتری شویم و بهتر زندگی کنیم.
البته بهطور خاص درباره این داستان باید بگویم در حد انتظارات اولیه من نبود، البته جین آستن هم هیچوقت جزو محبوبترین نویسندههای من نبوده است، ولی خواندنش میتواند با وجود همه نقصهایش برای دوستداران کتابهایی درباره کتاب دلنشین باشد. شخصیتپردازیها نسبتا خوب است و با مشکلات شخصیتها میتوان ارتباط خوبی برقرار است. دو شخصیت با ارتباط نامتعارف هم در داستان هستند که این ارتباطشان هیچ ربطی به سیر اصلی ماجرا ندارد، ولی متاسفانه در داستانهای آمریکایی و اروپایی سالهای اخیر انگار یک این چنین زوجی، با ربط یا بیربط به داستان حتما باید گنجانده شوند!
با همه این حرفها انجمن جین آستن باعث شد به یک سؤال مهم دوباره فکر کنم و خب چه انتظار بیشتری میشود از یک کتاب داشت؟
نکته آخر این که اگر داستانهای جین آستن را دوست دارید، این کتاب را هم دوست خواهید داشت. اول بهخاطر بحثهای دقیقی که درباره داستانهای آستن بین شخصیتها میشود (حتی مرا هم وسوسه کرد بروم کتابهای آستن را بازخوانی کنم) و دوم بهخاطر شباهت سیر داستان و شخصیتها به سیر داستانهای آستن و شخصیتهایش که احتمالا ذوقزدهتان خواهد کرد و در نهایت هم یکی از آن پایانهایخوش شبیه آخر داستانهای خود آستن که هر چند وقت یکبار خواندشان خالی از لطف نیست.
«یکی از دلایلی که با بازخوانی آن (کتابهای آستن) آرامش میگرفتند حس رضایت از این بود که میدانستند پایانی برای تمام بلایا وجود دارد ـ هربار نگرانی توجیه پذیری داستند که آیا شخصیت اصلی شادی و عشق را مییابد و در عین حال از درون میدانستند که همه چیز در انتها درست خواهد شد.»