نسخه Pdf

شاعر یا مصلح اجتماعی؟

چنین حکایت کنند

شاعر یا مصلح اجتماعی؟

زینب مرتضایی‌فرد / نویسنده

سعدی یکی از شخصیت‌های عجیب ایران است. نثر می‌نویسد در اوج زیبایی و غزل عاشقانه‌اش پس از قرن‌ها هنوز آن‌قدر به‌روز و دلنشین است که کلی خاطرخواه دارد. نظم هم که می‌نویسد از پادشاه تا رعیت را طوری نصیحت می‌کند که یک مدینه فاضله ترسیم شود، محلی برای خوشبختی همه انسان‌ها. جناب آقای سعدی هنوز هم سلطان بلامنازع نگریستن به جهان از همه ابعاد با ادبیات و طرز و شیوه‌ای نیکوست و می‌شود همان مصرع معروف «که دگر مادر گیتی چو تو فرزند نزاید» را از میان عاشقانه‌هایش کشید بیرون و برای خودش با عشق خواند. وقتی او در قرن هفتم گلستانش را می‌نوشت هنوز جامعه به این فکر نمی‌کرد که ازدواج یک زن جوان با مرد پیر می‌تواند برای زن نادلچسب و نادلخواه باشد، آن زمان چندان انتخاب زن مهم نبود و خلاصه ماجرای ازدواج‌ها شبیه حالا نبود. در آن روزگار سعدی در باب ضعف و پیری گلستان این موضوع ر ا به‌درستی نشانه می‌گیرد و آن را مورد نکوهش قرار می‌دهد. این سعدی شاعر عاشق‌پیشه اهل سفر و تفکر را باید یک مصلح اجتماعی در عصر خودش دانست، مردی که تلاش می‌کند با هر نوشته‌اش بخشی از تفکرات جامعه را نقد کرده و نشانش دهد زندگی اجتماعی چگونه می‌تواند شکلی درست‌تر و بهتر داشته باشد. نگاهی به حکایت زیر می‌تواند این رویکرد سعدی را بدون نیاز به هیچ توضیحی بیان کند: 
«پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته و شب‌های دراز نخفتی و بذله‌ها و لطیفه‌ها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. ازجمله می‌گفتم: بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهاندیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. مشفق و مهربان خوش‌طبع و شیرین‌زبان. نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره‌رای سر تیز سبک‌پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد. خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.
گفت: چندین بر این نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت: چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
فی‌الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت بر آمد، عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهیدست بدخوی. جور و جفا می‌دید و رنج و عنا می‌کشید و شکر نعمت حق همچنان می‌گفت که: الحمد... که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.»