«آقا تختی» سرخس

سرباز معلمی که به تنهایی به جنگ فقر و محرومیت دانش‌آموزان محل خدمتش رفت

«آقا تختی» سرخس

سرخس در شمال شرقی‌ترین نقطه ایران؛ تقریبا برای همه ما نامی آشناست؛ آشناست به‌واسطه هم مرز بودن با همسایه شمالی كشورمان؛ تركمنستان؛ به‌واسطه رود پرآب تجنش، به‌واسطه پالایشگاه نفت و گاز خانگیران و معادن و درنهایت به‌خاطر جاذبه‌های تاریخی و طبیعی‌اش چون دریاچه و غار بزنگان و دریاچه سد دوستی و... از این سرزمین طلاخیز و پرگهر اما به جای توسعه، آبادانی، شغل و كار و شادی و شور، همچنان بیكاری و بی‌حاصلی و محرومیت می‌روید، محرومیتی كه نه‌تنها دامن بسیاری از جوانان و بزرگسالان را گرفته، كه گریبانگیر دانش‌آموزان این خطه هم شده تا یا به‌واسطه رنج محرومیت از تحصیل باز مانند یا روزگار شیرین كودكی را با طعم تلخ نداری، سپری كنند و خاطره‌شان از پشت نیمكت‌های مدرسه جز سرما و لرزیدن و حسرت نباشد. البته خیال نداریم در این گزارش از ظرفیت‌های طبیعی، تاریخی، صنعتی و اقتصادی این گوشه‌نشین‌ترین شهرستان خراسان رضوی بگوییم؛ همه اینها را گفتیم تا به اینجا برسیم كه این شهرستان حالا یك مرد دارد؛ یك آقا؛ یك «آقای تختی» كه یك تنه به پا خواسته و كمر همت به شكست غول فقر و محرومیت و بیكاری سرخس بسته. آقا تختی شهرستان مرزی خراسان بزرگ كه همه دوستان و آشنایانش او را به همین نام می‌شناسند و صدا می‌كنند و خودش هم عشق «تختی» است؛ كسی نیست جز محمد خمریادگار، معلم و مربی كشتی سرخسی كه سه سال پیش و با دیدن دانش‌آموزان محرومش، به فكر نجات آنان از محرومیت افتاد و این خواسته را در اولین گام با خرید پوشاك و كفش برای دانش‌آموزانش محقق كرد و امروز رسیده به آنجا كه با ایجاد كارگاه و خرید باغ و مزرعه و كشاورزی و احداث گلخانه، برای مردمان دیارش اشتغال و درآمد ایجاد كند و دست كودكان بی سرپرست و بدسرپرست را بگیرد و... .

وقتی در شبکه‌های اجتماعی، عكسی با این نوشته دیدم كه محمد خمر یادگار، یك تنه شده منجی دانش‌آموزان و خانوارهای محروم سرخسی، در ذهنم نگنجید كه یك جوان دهه هفتادی چطور می‌تواند به تنهایی بار رفع محرومیت در این نقطه صفر مرزی را بر دوش بكشد، اما وقتی با او تماس گرفتم و پای صحبت‌هایش نشستم، تازه فهمیدم او حتی فراتر از این تعریف پیش رفته و گاه جلوی نامهربانی و سنگ‌اندازی‌های مختلف هم ایستاده تا بگوید در هر شرایطی كنار مردم محروم و رنجدیده‌اش هست؛ درست مثل مرحوم غلامرضا تختی؛ كشتی‌گیر محبوب و مردمی كشورمان كه اخلاق و منش و دستگیری‌اش از مردم هنوز و 51 سال پس از درگذشتش، زبانزد عام و خاص است و الگوی ورزشكاران و كشتی‌گیران، الگوی محمد خمریادگار 27 ساله هم هست. محمد به ما گفت عاشق كشتی است و بیشتر عاشق مرحوم تختی، آن‌قدر كه عكس او را روی شیشه جلوی ماشینش، در اتاقش و... چسبانده. محمد اما فقط عاشق نیست؛ تلاش كرده جاپای تختی هم بگذارد و آن‌قدر رفتار و كردارش شبیه او شده كه هر دوست و آشنایی با دیدنش از دور برایش دست تكان دهد و بگوید: «سلام آقا تختی...»
محمد به ما گفت پدرش عاشق كشتی بوده و به‌خاطر همین عشق، پسرش را از كودكی در كلاس‌های  ورزش كشتی ثبت‌نام كرده. پدر محمد كارمند پالایشگاه نفت و گاز خانگیران است و حقوق كارمندی دارد و برخلاف بسیاری از مردم سرخس، دستش به دهانش می‌رسد و توانسته آرزوی خودش و فرزندانش را به بار بنشاند. 
محمد كشتی می‌گیرد و آن‌قدر كشتی می‌گیرد و تمرین می‌كند تا برای چندمین بار پایش به سكوهای قهرمانی شهرستان و استان و كشور برسد. در كنارش هم درس می‌خواند تا بشود مهندس عمران. اما اینها راضی‌اش نمی‌كند، دلش می‌خواهد بشود خود تختی، مثل تختی، مردمی و مردمگرا و یار و یاور محرومان و پابرهنگان. آرزویش اما كنج دلش می‌ماند تا بزرگ شود و بشود سرباز وطن؛ سال 94. دلش می‌خواهد یك سرباز ساده نباشد و كاری بكند برای همین درخواست امریه را می‌کند، یعنی همان سرباز معلمی و چون شرایطش را دارد، اسمش به فهرست سرباز معلم‌ها راه می‌یابد و می‌رود روستای قره سنگی در نقطه صفر مرزی؛ جایی كه به اولین آبادی در كشور همسایه شمالی نزدیك‌تر است تا اولین آبادی در شهر خودش: «از روستای قره‌سنگی تا اولین شهر تركمنستان حدود 20 كیلومتر و تا شهر خودم، سرخس 80 كیلومتر فاصله است. پایم كه به مدرسه هفت تیر قره سنگی رسید، همه تصوراتم از یك مدرسه و حال و هوای پرنشاطی كه می‌توانست داشته باشد، از بین رفت. در مدرسه هفت تیر دو دوره اول و دوم (دبستان و راهنمایی) با 70 دانش‌آموز دختر و پسر تدریس می‌شدو كلاس من حدود 25 دانش‌آموز داشت؛ كودكانی كه نه كفش به پا داشتند و نه لباس مناسب...»
محمد ابتدا فكر كرد زمستان كه بیاید و هوا سرد بشود، بچه‌ها به جای دمپایی پاره، كفش به پا می‌كنند و به جای لباس نازك و كهنه، پلیور و كاپشن و كلاه به سر و تن می‌كشند، اما زمستان آمد و با خودش برف و باران آورد و پوشش بچه‌ها باز همان بود؛ همان پوشش كم و ساده و كهنه‌ای كه هم لباس مدرسه و خانه‌شان بود و هم لباس مزرعه و مهمانی‌شان.
قره‌سنگی آن سال حدود 70 خانوار داشت كه مردمانش شغل پایداری نداشتند جز اندكی كشاورزی دیم و دامداری و غیر از آن یا ماهیگیری از رودخانه تجن یا كارگری در سرخس و مشهد كه درآمد هیچ‌كدامشان دندانگیر نیست و شكم اهل خانه را اگر سیر كند باید خدارا شكر كرد و توقعی نداشت برای خرید كتاب و دفتر و پوشش مدرسه و ...

جرقه‌ای زده شد؛ خرمنی ... 
می‌خواست مثل آقا تختی شود، به روستایی دور آمده بود تا كار كند. یك روز كه نشسته بود پای تلویزیون، مستندی از زندگی معلمی دیده بود كه برای شاگردان عشایری‌اش، چه كارها كه نكرده، ... فكر كرد پس او هم می‌تواند و حالا وقتش رسیده، وقتش رسیده و باید با كمك به همین دانش‌آموزان محرومش شروع كند: «نمی‌دانستم چگونه و از كجا شروع كنم، پس سراغ پدرم كه كارمند پالایشگاه و حقوق بگیر بود رفتم و خواستم هم خودش كمك كند و هم از همكارانش درخواست كمك كند. پولی جمع شد، به اندازه خرید چند جفت كفش برای دانش‌آموزان كلاسم...»
كلافه بود، پاهای بدون كفش و تن‌های بدون لباس گرم زیاد بودند: «یك روز یكی از دوستانم گفت فضای مجازی را امتحان كن. شرایط دانش‌آموزانت را از این طریق به گوش مردم برسان، شاید خیری پیدا شود...»
محمد خودش یك صفحه شخصی در اینستاگرام داشت كه روزمرگی‌های خود و دانش‌آموزانش را در آن می‌گذاشت. با توصیه دوستش تصاویری از سرو وضع نامناسب پوششی آنها هم در آن صفحه گذاشت و سری هم به صفحه هنرمندان و ورزشكاران و معروف كشور زد و شرایط دانش‌آموزان سرخسی را در صفحه آنها هم نوشت... صدای باز شدن درهای بخت به روی دانش‌آموزان سرخسی به گوش رسید و اولین كمك به حساب محمد خمریادگار واریز شد: " 200 هزار تومان بود؛ سریع رفتم فروشگاه و چند كاپشن برای بچه‌ها خریدم، پول را كه پرداخت كردم و موجودی گرفتم، 400 هزار تومان دیگر هم ته حساب 
مانده بود...»
از آن روز كارت محمد مرتب پُر و خالی می‌شد؛ پر از سوی خیرین و خالی از طرف او و به نفع كودكان روستای 
قره سنگی. مستندات خریدهایش را كه توی صفحه اینستایش می‌گذاشت، هم دنبال‌کننده‌هایش زیاد می‌شدو هم پول بیشتری واریز.
برنامه «بگوسیب» تلویزیون هم كه یك روز او و شاگردانش را به تهران و رسانه ملی دعوت كرد، كمك مضاعفی بود برای معرفی كارهای خیرش در ابتدای راه.

بخت دروازه روستاها را می‌زند
كمك خیرین كه روز به روز زیادتر می‌شد، آنقدر بود كه هم به سرو وضع 24 دانش‌آموز كلاس محمد و هم 
70 دانش‌آموز مدرسه هفت تیر و هم شش هفت روستای منطقه (كه برخی شان در كوهستان‌های صعب‌العبور و پنهان از دید رسانه و مسؤولان و در فقر كامل بودند)، برسد: «طی بازه دو ساله 94 تا 96 حدود 2000 از 4000 دانش‌آموز محروم و فقیر شهرستان سرخس (شامل شهر سرخس و پنج تا شش دهستان و حدود 50 روستا) را تحت پوشش گرفتیم و توانستیم سه نوبت در سال برایشان بسته‌هایی شامل عیدانه، لوازم تحریر و پوشاك زمستانی تهیه كنیم كه همچنان ادامه دارد. برخی خانواده‌های ندار را هم تحت پوشش گرفتیم و ماهانه برای 30خانواده مقرری تا حدود 300 هزار تومان تعیین كرده‌ایم.»

 خانواده‌ای همراه 
محمد را اما هیچ نهاد و ارگان دولتی و عمومی همراهی نمی‌كند، یعنی یكی از ارگان‌هایی هم كه ابتدای كار به میدان آمده بود، یك روز پایش را كنار كشید. اما تنها كسانی كه محمد توانسته از ابتدا رویشان حساب بازكند و او را همراهی كرده‌اند خانواده‌اش، پدر و مادر و همسر و خواهرانش هستند و چند دوست دوران دبیرستان و دانشگاه مثل امین مالداری و جواد مالدار كه او را تنها نگذاشته و در توزیع پوشاك و وسایل به روستاهای دور و نزدیك همراهی‌اش می‌كنند: خانواده مهم‌ترین سهم را دارد، كار خرید لباس و لوازم تحریر و كیف و كفش كه معمولا از تولیدی های مشهد انجام می‌شود، با خانواده است و خیلی امور دیگر... .
 راهی بی پایان 
سال تحصیلی 96 كه به پایان می‌رسد، دوران امریه محمد خمریادگار هم تمام می‌شود، اما مگر می‌شود آقاتختی بود و كار خیر را كنار گذاشت: «به سرخس و پیش خانواده برگشتم و شدم مربی كشتی آموزشگاه و معلم ورزش یك مدرسه غیرانتفاعی با حقوقی كه سرجمع شاید به یك میلیون و 300 می‌رسد، اما یك راه نیمه‌تمام داشتم، پس برنامه‌ریزی كردم كه برای سركشی از روستاهای محروم منطقه و ادامه كمك به آنها، چراكه حالا دیگر ارتباط خوبی با خیرین داشتم و می‌توانستم همچنان روی كمك‌های چند خیر بزرگ در تهران و مشهد و خارج از كشور كه دیگر با هم دوست شده‌ایم، حساب كنم. از هر فرصتی برای رفتن به روستاها استفاده می‌كردم، آخر هفته‌ها و تعطیلات كوچك و بزرگ مثل نوروز و تابستان . گاهی تنها و گاهی با همراهی خانواده و دوستان.»
محمد یك كار قشنگ هم زمانی كه در قره سنگی مامور به خدمت بود، انجام داده بود: «دیدم همیشه شاید نتوان و درست نیست به مردم كمك نقدی كرد و شاید بهتر باشد برای آنها زمینه اشتغال فراهم كنیم، پس در فضایی كه از بهزیستی گرفتم، یك كارگاه خیاطی دایر كردم با شش خیاط و شش نفر نیروی كمكی كه همه‌شان از مادران دانش‌آموزان محروم بودند. كارگاهمان هم اشتغالزایی و درآمدزایی برای ده خانوار كرده بود و هم پوشاك مورد نظر دانش‌آموزان را در همانجا می‌دوختیم كه ارزان‌تر پایمان بیفتد. مدتی بعد یك فروشگاه هم كنارش زدیم، چون كار خیاطی و دوخت ودوز برای پوشاك دانش‌آموزان فقط شش تا هشت ماه از سال زمان می‌برد، و در بقیه ماه‌های سال می‌شد لباس دوخت و با قیمت مناسب به بازار عرضه كرد تا هم كاركنان كارگاه بیكار نمانند و هم درآمد بیشتری داشته باشیم.»
بماند كه مدتی بعد بهزیستی فضای اجاره‌ای اش را از محمد پس می‌گیرد و كارگاه هم جمع می‌شود، اما آقاتختی سرخس سوداهای بزرگ‌تری در سر دارد. خداراشكر خیرین همچنان در كار خیرند و گاه حساب محمد را با مبالغ چند ده میلیونی پر می‌كنند تا احتیاجی به منت دستگاهی عمومی و دولتی هم نداشته باشد: «وقتی كمك 200میلیونی یكی از خیرین رسید، تصمیم گرفتم خودمان ساختمانی بزرگ احداث كنیم كه هم كارگاه و فروشگاه داشته باشد و هم باشگاه ورزشی برای كودكان محروم و بی سرپرست و بدسرپرست. حالا در حال ساخت آن هستیم؛ یك ساختمان با 600 متر زیربنا، تا بشود خانه امن كودكان بدسرپرست و بی‌سرپرست و خیابانی شهرستان؛ هم سقف روی سرشان باشد و هم محل كار و درآمد و باشگاه ورزشی‌شان. قرار است كارگاه خیاطی را دوباره آنجا برپا كنیم و یك كارگاه بسته‌بندی صیفی‌جات و آبنبات‌پزی هم بگذاریم تنگش...تا همین حالا هم كه 90 درصد كار به پایان رسیده، چند كودك در بخشی از آن كه آماده شده، زندگی می‌كنند.»
​​​​​​​
 فرآیندی ادامه‌دار
وقتی تنها 200 میلیون تومان دیگر مانده تا كار ساختمان به پایان برسد ، یكی از خیرین می‌گوید، این ساختمان هم تمام شد، پول آب و برق و گازش را از كجا می‌آوری؟! ذهن پیچیده و خلاق مهندس محمد دوباره به كار می‌افتد و با همان 200 میلیون تومان یك مزرعه پنج هكتاری می‌خرد تا از قبل درآمدش هم كار ساختمان و كارگاه و فروشگاهش را به پایان برساند و هم ممر درآمد دائمی برای كودكان و خانوارهای محرومی كه همین حالا هم مدام ماهانه بسته‌های غذایی را روانه خانه‌شان می‌كند، ایجاد نماید. 60گوسفند هم می‌خرد كه تاكنون ده بره زاییده‌اند و تا عید تعدادشان به 120 تا خواهد رسید. محمد این روزها دارد در همان مزرعه كه یك گوشه‌اش باغی دارد و میوه‌هایش را هم می‌شود برداشت كرد، یك گلخانه 400 متری برپا می‌كند؛ گلخانه‌ای برای كاشت خیار و گوجه و سبزیجات تا گوجه و خیارش مستقیم وارد بازار شود و سبزیجاتش در كارگاه بسته‌بندی‌شان، بسته بندی و روانه بازار شود. تاهمین حالا هم برای یك خانواده در مزرعه و چندین و چند نفر كارگر در مزرعه و باغ و گلخانه شغل ایجاد شده. محمد اما ارزوهای بزرگ‌تری در سر دارد اگر به گفته خودش مسؤولان كه كمكی نمی‌كنند، سنگ‌اندازی نكنند: «می‌خواهم خانواده‌ها و كودكان زیادی را در كارگاه و مزرعه ، گلخانه‌ام به‌كار گیرم و همه‌شان را بیمه شغلی كنم تا در امنیت كامل باشند و ...»